// رمان / شعر / پیامک // بهترینها و جدیدترینها برای شما |
|||
یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:رمان,داستان,رمان ایرانی,رمان عاشقانه,رمانهای زیبا,رمان تو را من چشم در راهم,رمان عاشقانه, :: 19:31 :: نويسنده : betoche
فصل ۱
آسمان، مثل همیشه، تیره و خاکستری است. بوی باران می آید. هوا سرد است و سنگین.
باد می وزد و آرام، به شیشه پنجره می کوبد.
از این بالا، ماشین ها را می بینم که مثل مورچه های ریزی، پشت چراغ قرمز چهار راه، صف
بسته اند. گهگاه تکانی می خورند و نرم به جلو می لغزند و باز، می ایستند.
سر و صدا و هیاهوی خیابان و آدم ها و ماشین ها را نمی شنوم. از پشت پنجره بسته
اتاقم، در طبقه چهاردهم برجی در خیابان اصلی، هیچ صدایی به داخل رخنه نمی کند.
فقط سکوت است و سکوت، و همین سکوت سرد و سنگین خانه، تنهایی عذاب آورم را، صد
چندان می کند.
تارهای عصبی ام می چکد. دو روز است که خانه، از هیاهوی کودکانه شایان هم خالی است.
امیر او را همراه خود برده است، و برای اولین بار، از هم جدایمان کرده است، به قصد یک
سفر تفریحی، با قایق اجاره ای، روی رودخانه راین، تا دهکده «گرین گاردن»، در دل
تپه های پوشیده از برف.
می دانم که این سفر، بهانه است؛ بهانه ای برای آزار و شکنجه من. این، آخرین تیر ترکش
امیر است. می داند که تاب دوری شایان را ندارم و بدون پسرکم، دیوانه می شوم. شاید هم
دلش می خواهد هر چه زودتر دیوانه شوم، تا حداقل تکلیفش روشن شود.
او هم خسته شده است، اما نه به اندازه من. چرا که راه های گریز زیادی برای فراموشی
و لذت بردن از زندگی اش دارد. اما من - منی که خودم را اسیر چهاردیواری سرد و
یخ زده این آپارتمان کرده ام و تنها دلخوشی ام، وجود شایان است و بس
هیچ راه گریزی ندارم، جز تکرار یکنواخت ساعات و لحظه های ملال آور روزهای زندگی ام.
سطر سطر نامه اش می تراود. انگار می بینمش که در حیاط پر گل و درخت خانه مان، روی تخت چوبی نشسته، به پشتی ترکمنی تکیه داده است و قلم را آرام آرام، روی سپیدی کاغذ می لغزاند: «عزیزم... جان دلم... دخترکم!»
مثل آدم های گرفتار در جزیره ای متروک و دور افتاده، چنان مشتاق و پر شتاب به طرف در دویدم، که پایم به کنسول آینه گرفت و روی سرامیک های سرد کف سالن، نقش بر زمین شدم.
است که می سوزد. نامه را ده ها بار خوانده ام. پاسخ پدر، همانی بود که می دانستم. اما باز منتظرش بودم. شاید می خواستم همان اندک شک و تردیدم را هم از بین ببرد. شاید فکر می کردم، تصمیم گیری ام در آن شرایط سخت روحی، به انتخاب صحیح و عاقلانه ای ختم نشود، و شاید همه این ها، بهانه ای بود، فقط به خاطر شایان! به خاطر او بود که نمی توانستم، یا نمی خواستم که بتوانم، بر احساسم غلبه کنم. برای همین، یک ماه تمام در انتظار رسیدن جواب نامه ام، لحظه شماری که نه، نفس شماری کرده بودم. نمی توانستم همه حرف ها و درد دل هایم را از پشت گوشی به پدر بگویم و جواب بگیرم. بیان آن همه غم و رنج و سختی، در شرایطی که اگر لب باز می کردم، اشک مثل باران بهاری از چشمانم فرو می ریخت، و بغض راه گلویم را می بست، کار ساده ای نبود. پس نوشتن را انتخاب کردم. تمام حرف هایی را که چهار سال تمام از پدر پنهان کرده بودم، روی کاغذ آوردم. یک برگ، دو برگ، سه برگ.. هفده برگ تمام برایش نوشتم. نوشتم و اشک ریختم. اشک ریختم و نوشتم. بعد، نامه را پست کردم و نشستم به انتظار؛ انتظار صدور حکم قاضی فهیم و عالمی که در قضاوتش، شک نداشتم. و پدر، مثل همیشه، قاطع و صریح، جواب داده بود: «جان دلم، لاله من! تا امروز، به خاطر پسرت از همه چیز گذشتی. روی دلت پا گذاشتی و رنج و محنت غربت را، به جان خریدی. از هر چه که می خواستی، چشم پوشیدی و تمام خواسته ها و آرزوهایت را، به حرمت حس مقدس مادرانه ات، زیر پاگذاشتی. اما امروز به تو می گویم، اگر به خاطر شایان، روی اعتقاداتت پابگذاری و از خط قرمزها بگذری، هرگز عذرت پذیرفته نخواهد بود...» *** روی تخت چوبی حیاط نشسته ام و به بخار ملایم و گرم چای، که از استکان ها برمی خیزد نگاه می کنم. پدر، پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زده، و ایستاده وسط حوض. سطل سطل آب حوض را به پاشویه می ریزد تا به باغچه برود و خاک تشنه را سیراب کند. عطر گل های یاس و محمدی و خاک خیس خورده، در هوا موج می زند. نگاهم در هوا می چرخد و می نشیند روی انارها، که از شدت رسیدگی، ترکیده اند و دانه های سرخ و شفافشان، در پرتو طلایی اشعه های آفتاب، برق می زند. هم یک شب جمعه، یک مجمع پر کند و بگذارد سر کوچه، روی چهارپایه، تا رهگذران دانه های ترد و یاقوتی شیرین تر از عسل انارها را، زیر دندان بفشارند و به روح رفتگان صاحبخانه، فاتحه ای بفرستند.
می کرد؛ روزگاری که مادر زنده بود و خانم خانه، با سه بچه قد و نیم قد و شیطان: وحید، وهاب و کوچک ترینشان هم من. می گفت: تازه راه افتاده بودی و تاتی تاتی می کردی یک صبح تا غروب، با مادرت باغچه را بیل زدیم و علف ها را وجین کردیم و نهال های ترد و نازک انار را، یکی یکی در دل خاک نشاندیم. وحید و وهاب، حیاط را روی سرشان گذاشته بودند و تو، کناری ایستاده بودی و با آن چشمان گرد و سیاهت، ما را نگاه می کردی. مادرت، گهگاه به رویت می خندید و می گفت: لاله من! این درختچه ها را می بینی؟ یک روز انارشان را می خوری و یاد مادر می کنی. من اخم می کردم و می گفتم: چرا این طور به بچه می گویی؟ بگو با هم می نشینیم و انار دانه می کنیم.
مادرت، رفیق نیمه راه سفرم شد.
مادرت می دانست که فرصت زندگی اش، کوتاه است. انگار به او الهام شده بود. همیشه، حتی در شاد ترین و خوش ترین لحظات، غمی غریب و مبهم، در عمق نگاهش پر می زد. همیشه نگران شماها بود و مدام ورد زبانش این بود که بچه ها، بی من چه می کنند!
تلخی که در کمین زندگی ام نشسته بود، آماده ام می کرده است. روزهای آخری که در بستر افتاده بود، تو، مدام روی سینه اش پیچ و تاب می خوردی. او با دست های رنجور و استخوانی اش، مخمل ابریشمی موهایت را نوازش می کرد و می گفت: لاله من، جان دلم! بعد از من، چه بر سرت می آید؟! انارهای درشت و سرخ حیاط، خط پیوند من و پدر است، با مادر؛ مادری که هیچ چیز از او در خاطرم نمانده است، جز طرحی محو و مبهم در لایه های عمیق ذهنم. محال است که در ختان پربرگ و بار خانه، تیرماهی به شکوفه های آتشی بنشیند، و ما، یاد مادر را زنده نکنیم! یک جور دلتنگی، فضای سینه ام را پر می کند. آهی عمیق، تمام بدنم را می لرزاند. به پدر نگاه می کنم که حالا با آبپاش بزرگ و مسی، آجرهای چهارگوش حیاط را که چمن های خودرو از لای درز هایش بیرون زده، آبپاشی می کند. بوی خاک، مستم می کند. چشمانم را می بندم و دست ها را به دو طرف، از هم باز می کنم. ریه هایم پر از هوای مرطوب و معطر عصرگاهی می شود. پلک هایم که از هم باز می شود، پدر مقابلم ایستاده و خیره و خاموش، نگاهم می کند. دلم می ریزد پایین.
می نشیند. نگاهش نمی کنم. اما سنگینی نگاهش را، روی صورتم حس می کنم. قندان را به طرفش سر می دهم:
برایم حرف بزن، لاله! بگو بدانم این کیست که به خود جرئت داده، تا به خواستگاری دردانه من بیاید؟ نمی توانم جلو لبخندم را بگیرم. سرم را بلند می کنم و چشم در چشم پدر می خندم:
محکم و قاطع می گوید: طفره نرو. بگو! خیره به استکان ها که حالا دیگر بخاری از آنها بلند نمی شود، می گویم: پدر! این هم مثل بقیه. چرا این قدر موضوع را جدی گرفته اید؟ لبخند پر معنایی کنج لب های پدر خانه می کند:
می گیرد. صاف در چشمانم نگاه می کند:
سکوت می کنم. زیر نگاه سنگین پدر، می سوزم. انگار زیر پوستم، آتش شعله می کشد. نمی توانم از نگاهش فرار کنم. پدر هم نمی تواند بر لرزش صدایش غلبه کند: همیشه از رسیدن چنین روزی می ترسیدم و در عین حال، منتظرش بودم؛ منتظر به بار نشستن ثمره زندگی ام. وقتی میوه ای رسید، لاله جان، دیگر باید آن را چید. میوۀ رسیدۀ بر شاخه مانده، زود خراب می شود و از سکه می افتد. نمی شود آن را برای ابد، روی شاخه نگه داشت. می دانی که نفس من بوده ای و هستی. دو ساله بودی که مادرت رفت. حالا بیست و چهار سال است که من، با موسیقی نفس های تو به خواب می روم، و با گرمای لبخند مهربانت، چشم باز می کنم. تو جلو چشمان من قد کشیدی، بزرگ شدی و به شکوفه نشستی. شدی نیمۀ دوم مادرت؛ همان قدر زیبا و خواستنی. می دانی که جان من، به جان تو بسته است. در تمام این سال ها، حضور تو، رنج نبودن مادرت را برایم آسان می کرد. برادرهایت هم امیدهای من بودند و هستند. آنها هم یادگار آن خدا بیامرزند. اما تو، چیز دیگری هستی. وحید و وهاب که سر و سامان گرفتند، من ماندم و تو. از همان روزها بود که ترس، در جانم رخنه کرد. وقتی خانه مان از هیاهوی برادرهایت خالی شد، فهمیدم که دیر یا زود، تو هم آشیانه ات را ترک می کنی. دیر و زود داشت، اما سوخت و سوز، نه! این قانون زندگی است. نمی توانم مانع آن شوم. نمی توانم خلاف جهت آب شنا کنم. این، مسیری است که همه از رفتن آن ناگزیریم. نمی توانم به خاطر خودخواهی خودم، با زندگی تو معامله کنم و تو را برای همیشه، برای خودم نگه دارم؛ به بهانه دوست داشتنت، به بهانه اینکه یادگار عزیز سال های دور زندگی ام هستی و به بهانه تمام تنهایی های فردا و فرداهایم.
نمی ماند. مثل نسیم که می گذرد. خودت شاهد بودی در تمام مواردی که برایت پیدا می شد، اصلا دخالتی نمی کردم. راهنمایی می خواستی، می کردم. مشورت می خواستی، حاضر بودم. اما تصمیم نهایی را به عهده خودت می گذاشتم. دروغ هم نمی توانم بگویم. هر بار که خواستگاری را رد می کردی، نفس راحتی می کشیدم. اما ته دلم می دانستم که این شادی، موقتی است. لاله جان! هیچ باغبانی حاضر نیست پژمرده شدن گل هایش را ببیند. همه باغبان ها به حاصل دست رنجشان عشق می ورزند. اما هرگز نمی خواهند و نمی توانند آنها را، برای خود نگه دارند. لذت خستگی ها و رنج ها، در نتیجه کار است؛ وقتی که میوه ها را به موقع بچینی! تو هم، عزیزکم، میوه زندگی من هستی. دلم می خواهد، دستی که تو را از شاخه عمر من می چیند، صالح ترین و با لیاقت ترین دست ها باشد. حالا بگو بدانم، اسم این جوان پر دل و جرئت، که می خواهد به خواستگاری دردانه استاد بازنشسته و زهوار در رفته ای مثل من بیاید، چیست؟
تیرگی چشمان پدر می درخشد. نگاهش، آرامم می کند؛ مثل آبی که بر آتش بریزند. جرئت پیدا می کنم و با زمزمه می گویم: امیر!
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
![]() |
|||
![]() |