کوچه های خاطره {قسمت دوم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

وقتی چشم هایم را باز کردم  نور ملایمی از بین پلکهایم به درون چشمم خزید.اتاق افتابگیر نبود و فضای نیمه روشنی در آن تاب می خورد.سری به اطراف چرخاندم تا ببینم اینجا کجاست.در حالی که با چشمم اطراف را می کاویدم ناگاه تمام حوادث دیشب را به یاد آوردم.

صغری خانم،مش اوستا،کتک خوردن،اسباب کشی،چیدن وسایل،درد و دل کردن با مادر و خوابیدن.

به جز من و دو خواهر کوچکم کسیدر اتاق نبود.کمی مغزم را کاویدم شاید بفهمم مادر کجاست،اما بهترین نتیجه ای که به ان رسیدم این بود که شاید برای اشنایی با همسایه ها به بیرون رفته است.

رختخوابم را جمع کردم.دستی به صورت دو خواهر کوچکم کشیدم و برای شستن دست و صورت از اتاق بیرون رفتم.هوای خنک پاییزی که به صورتم خورد،تنم مور مور شد.سایه ای که روی ایوان جلو اتاق پهن شده بود،سردی ملایمی داشت که پوست را سوزن سوزن می کرد.آفتاب در حیاط و روی حوضها بازی کودکانه ای داشت.حیاط پر بود از زن ها و بچه های قد و نیم قد که در همهمه ای آرام کارهای روزانه شان را سروسامان می دادند.صدای خوردن ظرف ها بهم و چنگ زدن لباس و گاهی قهقه خنده ای به آن همهمه آهنگ خاصی بخشیده بود.

با خودم فکر کردم چه محیط آرامی،این صداها بیشتر به موسیقی لالایی شبیه است تا صدای خانه ای که دور تا دورش اتاق هایی است که جمعیتی را در خود جا داده اند.در این رویا بودم که صدای نه چندان لطیف دخترانه ای که ته مایه ای از خشونت داشت به گوشم خورد:

_سلام.

از جا پریدم و با فریاد خفه ای گفتم:

_وای!

قهقه ای زد و گفت:

_ترسیدی،بابا عجب شجاعتی.

در حالیکه لبخند می زدم گفتم:

_سلام،اصلا اینجا نبودم،یکم هول کردم،ببخشید.

قهقه دیگری زد و گفت:

_عرز می خوام،پس کجا بودین؟بابا این چه لفظ قلمه.

با همان لبخندی که بر روی لبم بود گفتم:

_من صنوبرم،همسایه جدید.

و ب دست به اتاقمان اشاره کردم.تعظیمی کرد و گفت:

_آه بانو،من هم سکینه هستم همسایه قدیمتان در آن سوی این دالان عریض.

و دوباره به قهقه خندید.همه همسایه ها به ما نگاه می کردند و می خندیدند.آرزو کردم مادرم انجا باشد و مرا نجات دهد ولی خبری نبود.

_شما می دونین مادرم کجاست؟

با صدایبلند می خندید و در حالی که با دست شکمش را گرفته بود و با دست دیگر بر روی رنش می کوبید و اشک چشمانش در امده بود گفت:

_ما...درم...ما...می...گه ما...درم.

در همان حال پیرزنی که صدای مهربان اما قاطعی داشت جلو آمد و گفت:

_باز شروع کردی ورپریده.

سکینه ساکت شد.صاف ایستاد و گفت:

_سلام بی بی.

_سلام.تو بازم چشمت به یه غریبه خورد.ببینم اون رخت چرکا واسه کیه توی حیاط داره می رقصه.

سکینه به سرعت از پله ها پایین رفت.صدای خنده همسایه ها بلند شد و سکینه را دیدم که با لب به دندان گزیدن و اخم کردن سعی داشت دیگران را ساکت کند.

بی بی با همان لحن قاطع گفت:

_بسه دیگه،به کارتون برسید.

_سلام.

_سلام.چه عجب زبون باز کردی و ما صداتو  شنیدیم.

_ببخشید،یه کم...

_خوب،بهونه لازم نیست.توالت اون گوسه اس،یکی هم این طرفه،دست و صورت شستن لب حوض،کارهای خونه هم شریکی انجام می شه.البته اینا رو به مادرتم گفتم.فقط خواستم تو هم بدونی.

_بله،مادرم کجاست؟

_آهان،می خواستم این و بهت بگم که یادم رفت،رفته اسم بچه ها رو بنویسه اگه کارش جور شده باشه کم کم پیداش می شه.تو هم اونجوری وانستا می چای.

بی بی دستش را به کمرش زد و رفت.از پله ها پایین رفتم و در حالی که با همه سلام و احوالپرسی می کردم کنار سکینه رسیدم و نشستم.

_ببخش باعث شدم بی بی دعوات کنه.

_مهم نیست،مادرشوهرا همه شون همینطورن.

با تعجب گفتم:

_بی بی مادر شوهرته؟!

خانمی که کنار دستم بود با خنده و لحن معنی داری گفت:

_قراره بشه.

سکینه با بی قیدی در حالی که به رخت ها چنگ می زد گفت:

_چه فرقی داره به هر حال مادرشوهره.

زنی که در ان سوی حوض ظرف می شست گفت:

_دلت رو صابون نمال،از اون پسره نم در نمیاد.

خانمی که رخت های شسته شده اش را پهن می کرد گفت:

_نگران نباشید اگه این سکینه اس که حسابی می چلوندش و ازش یه سطل آب می گیره.

صدای خنده از همه طرف بلند شد،سکینه هم ریز می خندید و لب به دندان می گزید.

خانمی که کنار دستم بود در حالی که سبد ظرف هایش را بلند می کرد و اماده رفتن می شد گفت:_ای بابا،الان صنوبر می گه چه همسایه هایی.

و رو به من اضافه کرد:

_زینت هستم،تو اون اتاق می شینیم،من و شوهر و چهارتا بچه ام.

ایستادم و با لبخند گفتم:

_خوشوقتم،منم که احتیاج به معرفی ندارم.

سکینه گفت:

_بابا این دختره چقدر لفظ قلمه،خوشوقتم.این کلمه های قلنبه سلنبه رو از کجا یاد گرفتی؟

خانمی که رختهایش را پهن می کرد به جای من جواب داد:

_از مدرسه،جای که تو هیچ وقت ندیدیش.

و آن دیگری که ظرف هایش را می شست گفت:

_نه بابا،فکر نکنم مدرسه رفته باشه.

زینت خانم رو به من کرد و گفت:

_حالا مدرسه رفتی یا نه؟

_بله،چیزی نمونده دیپلم بگیرم.

سکینه خنده ای کرد و گفت:

_لازم نیست بگیری،دیگه بهش احتیاج نداری،باید به شوهرت برسی.

همه ساکت شدند.با حیرت گفتم:

_شوهر؟من که شوهر ندارم.

سکینه خواست دهان باز کند که زینت خانم میان حرفش دوید و گفت:

_یعنی بعدنا که خواستی شوهر کنی به دردت نمی خوره.

با خجالت چشم به زمین دوختم و گفتم:

_حالا کو تا بعد...من ...هنوز...

حرفم تمام نشده بود که صدای سلام مادرم را شنیدم.سلام سلام کنان تا کنار ما آمد.

_سلام مامان.

_سلام مامان جان.

_ثبت نامشون کردی؟

_آره با هزار زحمت،پدرم دراومد تا اسمشون رو نوشتن.

نگاه کنجکاوانه ای به من کرد و گفت:

_بچه ها هنوز خوابن؟

با فریاد کوتاهی گفتم:

_وای یادم رفت بهشون سر بزنم.

مادرم با لبخند و تشر مادرانه ای گفت:

_ای سر به هوا،به امون خدا ولشون کردی اومدی همسایه ها رو اذیت کنی؟

به طرف اتاق دویدم،صدای زینت خانم را می شنیدم که به مادرم می گفت:

-تقصیر ماست.به حرفش گرفته بودیم،یادش رفت.

به در اتاق که رسیدم مادرم با فریاد گفت:

_ صنوبر آماده شو تو رو ببرم ثبت نام کنم.

با خوشحالی به رف مادر برگشتم و با خنده گفتم:

_چشم،همین الان.

از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.با آن بحث دیشب فکر می کردم باید برای همیشه فاتحه مدرسه و درس را بخوانم.احساس می کردم دنیا زیباست و این تغییر مکان نمی تواند از زیبایی های آن کم کند.من دنیای کوچکم را غرق در روشنایی می دیدم و باور داشتم که با این حرف مادر من خوشبخت ترین موجود روی زمین هستم.

در کمتر از یک ربع ساعت آماده شدم.قنداق را مادرم بغل کردو خواهر دیگرم را هم من.

از در حیاط که بیرون رفتیم،خواهرم با زبان شیرین کودکانه اش گفت:

-آبجی من و بذار زمین.

گونه اش را بوسیدم و او را روی زمین گذاشتم.چادر مادم را چسبید و برای اینکه با ما هم قدم باشد تقریبا می دوید.انقدر خوشحال بودم که حاضر بودم او را تا آن سوی دنیا در آغوشم حمل کنم.کوچه ها کم عرض بودند و پراز خانه های قدیمی ساز که هراز چند گاه خانه ای با نمای آجری در آن به چشم می خورد.خانه های که در دو طرف کوچه به صف ایستاده بودند.زنهای بیکار از همان ساعات اولیه صبح کپه کپه دور هم جمع شده بودند و بچه های کوچک با جیغ و فریاد در اطراف آنها  جست و خیز می کردند.

دوره گردها با گاری دستی میوه و لباس و سیب زمینی و پیاز و غیره می فروختند و تک و توک مغازه های خواروبار فروشی به چشم می خورد که بیشتر فروشندگان زن آنها را اداره می کردند.

بعداز چند کوچه پس کوچه به خیابان رسیدیم.مدرسه در آن سوی خیابان خودنمایی می کرد.دل تو دلم نبود.از شدت هیجان حالت تهوع داشتم.خواب این لحظه ها رو هم نمی دیدم که بعداز اسباب کشی دوباره به مدرسه بروم.تا دیپلم راهی نمانده بود و من از صمیم قلب خوشحال بودم که این راه رو طی خواهم کرد.

پشت در آبی و بزرگ رنگ مدرسه که رسیدیم،نفس عمیقی کشیدم و پشت سر مادرم وارد حیاط شدم.ناگهان خشکم زد و آهسته زیر لب نالیدم:

_مامان پرونده ام.

مادرم خنده ای کردو گفت:

_نگران نباش صبح زود رفتم پرونده همه تون و گرفتم.فکر می کنی واسه چی ساعت دوازده و نیم اومدم دنبال تو.

لبخند بر روی لبهایم نقش بست و برق شادی در چشمانم درخشید.دلم می خواست بغلش کنم.انقدر محکم که هیچ کس تصورش را هم نتواند کند.

یک حیاط نسبتا بزرگ که تور والیبال در وسط آن بود.دانش آموزای که در گوشه و کنار حیاط پخش بودند.بعضی بازی می کردند و عده ای بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند.به نظرم امد ساعت ورزش یکی از کلاس هاست.یک باغچه در سمت چپ بودو ابخوری در سمت راست.وارد الن شدیم و سراغ دفتر را گرفتیم.مادرم رو به من کرد و گفت:

_بهتره همین جا وایستی.اگه لازم شد صدات می زنم.

و قنداق را در آغوشم رها کرد و بعداز ضربه زدن به در وارد شد.

کمتر از ده دقیقه بعد با یه خانم میانسال از در بیرون آمد.با دستپاچگی سلام کردم.

_سلام.خب خانم شما دیگه می تونید تشریف ببرید.تو هم بیا ببرمت سر کلاس.

بچه را به مادرم دادم.احساس کردم اصلا آمادگی حضور در کلاس را ندارم.فکر نمی کردم به این سرعت قبولم کنند و به این فوریت سر کلاس بروم.نگاه نگرانم را به مادرم دوختم.زیر لب گفت:

_برو سر کلاس،ظهر برگشتی مواظب باش،خونه رو که یاد گرفتی؟

با سر اشاره کردم بله.خانم میانسال که در حقیقت ناظم بود،با تحکم گفت:

_بهتره عجله کنی،به اندازه کافی عقب هستی.

به دنبالش راه افتادم.در اخر سالن چند ضربه به در کلاسی زد.سر برگرداندم.مادرم رفته بود.خودم را برای ورود به کلاس آماده کردم.ناظم در را باز کردو وارد شد.من هم به دنبالش وارد کلاس شدم.مرا به بچه ها معرفی کرد و گفت:

_خب بچه ها سعی کنید مقررات اینجا رو یادش بدید.من از شاگردای شیطون خوشم نمیاد. و رو به معلم اضافه کرد:

_خانم حقیق سپردمش دست شما.

بچه ها به احترامش بلند شدند و او رفت.خانم حقیقی آمرانه گفت:

_بشین ردیف وسط میز سوم.سمایی شما دونفر بهتره پیش شما باشه.

پشت نیمکت نشستم و اهسته گفتم:

_سلام.

_سلام،خوش اومدی.اسم من الهامه.

_منم جمیله هستم.

_صنوبرم،اسممو که شنیدین.

_اونجا چه خبره،بهتره ساکت شید وگرنه هر سه تاتونو از کلاس بیرون می کنم.

دختری که خودش را جمیله معرفی کرده بود.زبانش را بیرون آوردو شکلک دراورد.خنده ام گرفت اما الهام سقلمه ای به پهلویم زد که یعنی ساکت باشم.

با اینکه عاشق درس هستم اما به نظرم کلاس خسته کننده و پایان ناپذیر اومد.خانم حقیقی صدای تیزی داشت که مثل میخ در گوش آدم فرو می رفت و چشم هایش همه جا را کنجکاوانه تحت نظر داشت.به طور مداوم قسمتهایی را که توضیح داده بود می پرسید و با کوچکترین صدایی یک نمره منفی در دفتر می گذاشت،از لحظه ورودم دو بار مرا بلند کرده و درس پرسیده بود،وقتی جوابش را به خوبی می دادم تحسین را در نگاه بچه ها می دیدم اما خانم حقیقی بدون هیچ عکس العمل دلخوش کننده ای فقط خیره نگاهم می کرد.

بعداز اینکه درس تمام شد در زنگ تفریح با بیشتر بچه ها اشنا شدم.

ساعت بعد درس ادبیات داشتیم با آقای فتوحی.پیرمرد مهربانی بود.وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:

_من چهار سال پیش باید بازنشسته می شدم،اما هر سال دعوت به کار شدم.جالبه سالهای تدریس من داره نفس های آخرشسو می کشه در حالی که سالهای زندگی همینجور ادامه داره.هرسال دانش آموزان جدید به این مدرسه میان و هر سال این لحظه های عمر منه که داره فرار می کنه و زندگی جریان داره و این جریان همیشه هست.

زنگ که به صدا در آمد از خوشحالی حضوری دیگر در مدرسه اصلا دلم نمی خواست به خانه برگردم.تمام راه نه چندان آشنای صبح ا با چشمانی که از شدت ذوق برق می زد و دلی که بی قرار فردایی دیگر در مدرسه و کلاس بود پیمودم.پشت در خانه که رسیدم صدای هیاهوی غریبی به گوشم خورد.بچه های قد و نیم قد از کنارم رد شده و با سرو صدا وارد حیاط می شدند.به نظرم آمد خانه انقدر ها هم که صبح به نظر می رسید آرام نیست.

****

بعداز ظهر خنکی بود.حیاط پربود از سر و صدای بچه هایی که سر در پی هم گذاشته بودند.خانه انگار در میان جمعیتی نامحدود گم شده بود.همه دور هم جمع شده بودند.مردها کم کم خسته از یک روز کار به کانون خانواده می آمدند.

دلم گرفته بود.فضای نیمه تاریک اتاقمان،غروب را برایم سنگین تر می کرد.تمام جریانات سیال موجود در فضا،برایم مثل صداهای بازار مسگرها روح خراش و آزار دهنده بود.اولین غروب در خانه ای که مثل  کندوی زنبور عسل پربود از چهار دیواری.کندویی که ملکه ای نداشت.

یاد صغری خانم ملکه کندوی قبلی،دلم را به غلیان وا می داشت و صدای لرزان مش اوستا روحم را مرتعش می کرد.بغض گلویم را محکم گرفته بود و می دانستم اگر همین طور یک گوشه بنشینم و حسرت آن اتاق سه در دو نمور را  با آن دیوارهای خیس و فرو ریخته را بخورم،در اشک شنا خواهم کرد.اینجا با تمام دلتنگی یک حسن داشت و آن اینکه،اتاقمان بزرگتر بود.

باید از لاک خودم بیرون می آمدم.نمی خواستم گریه کنم،چون نباید گریه می کردم.زندگی هزار بازی داشت و من در اولین تلاطم سخت آن قرار گرفته بودم.من مدتها با موج ها بالا و پایین شده بودم.پس باید سخت تر از آن باشم که هنوز قایقم نشکسته گریه کنم و دست وپا بزنم.از اتاق بیرون زدم.هوا خنک بود.مور مورم شد.

مردهای خانه های زنبوری یکی یکی و دو تا دوتا درمانده از کار باز می گشتند و زن های خرسند از نبود شوهر که دور هم جمع شده بودند و درباره کبری خانم حرف کنار هم ردیف می کردند با دیدن شوهرانشان  گرهی به ابرو می انداختند،لب به دندان می گزیدند و به حالت غرولندی می گفتند:

_پاشم برم،الانه که دادش در بیاد.

و با "سلام آقا خسته نباشی"پشت سر شوهرشان وارد اتاق می شدند.

چشمم به روی مادرم لغزید که با مهارت و سرعت  میلهای بافتنی را تکان می داد  تا دستکشی دیگر به دست نرم و لطیفی وارد شود و لقمه نانی سر سفره کوچک ما بیاید.

چه بی صدا نشسته بود اما در نی نی چشمانش چیزی بود.چیزی مثل یک خواهش که"مرد خانه من امشب بیا،بیا که بی هیچ گرهی در ابروان از تو استقبال خواهم کرد."

دلم برای مادرم سوخت.از احساس او نسبت به پدر منزجر بودم.مردی مثل پدر قابل احترام و ستایش نبود،به هیچ وجه،او نمونه کامل یک مرد سالاری بزرگ و بی نتیجه بود و ما برای او در کجا بودیم؟

بی بی چشم به دالان کوچک دوخته بود و سکینه یک چشم به بی بی و یک چشم به دالان داشت.بی بی نگاهی به من کرد و لبخند زد.سرمشار لبخندی زدم و چشم بر زمین دوختم.از بی بی حساب می بردم.رو به مادرم گفت:

_ماشاا.. چه دختر خانمی داری.

_کنیز شماست.

_خانمه ماشاا...،خانمه.

   و دوباره چشم دالان دوخت.زیر چشمی نگاهی به مادرم کردم.با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که به اتاق بروم.بلند شدم و در همان حال نگاهم به سکینه افتاد.جوری نگاهم کرد که یکه خوردم.به پشت در اتاق رسیده بودم که صدایی مردانه در حیاط پخش شد.

_سلام بی بی...سلام...سلام

بی آنکه به پشت سر نگاه کنم وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم.نگاه سکینه هنوز مقابل چشمانم بود وهمانطور خیره و شرر بار نگاهم می کرد.

هیاهوی حیاط  کم کم فروکش می کرد و خانه می رفت تا سکوت شب را بار دیگر به تجربه بنشیند.

صبح روز بعد که برای شستن دست و صورتم وارد حیاط شدم،صدای بی بی را شنیدم که پسرش را بدرقه می کرد.بی بی که از دالان کوچک وارد حیاط پشتی شد،از لب حوض بلند شدم و سلام کردم.جواب سلامی داد و شروع به شستن استکان هایش کرد.حیاط شور عجیبی داشت،بچه های خواب آلود کنار حوض صف کشیده بودند انکار دلشان نمی خواست خنکای آب،خواب را از چشمان ماتم زده شان که عزای مدرسه و کتاب را به سوگ نشسته بودند دور کند.بعضی ها زیر لب غر غر می کردند و به معلم و مدرسه لعنت می فرستادند و برخی دیگر به خصوص دخترها به آرامی آب را به روی صورت سر می دادند.

آب که به صورتم خورد،احساس کردم ستون فقراتم تیر کشید.مردها همانطور که شب پیش به خانه آمده بودند صبح از خانه می رفتند و زنها لگن استکان به دست وارد حیاط می شدند.

سلام سلام کنان وارد اتاقمان شدم.بچه ها دور سفره جمع بودند.

_ووی بیرون چه سرده.هوا داره لجبازیشو شرع می کنه.

مادرم گفت:

_یواش یواش باید بساط کرسی و علم کنم.شبها داره خیلی سرد می شه.

_فکر کنم هنوز زود باشه،روزا هوا متعادلتره،به هر حال شب پاییزه و سرما دیگه.

_اگه یکی از شما ها مریض بشه اون وقت چه خاکی به سرم کنم.اشکال نداره روزا که گرمه زیر کرسی نمی رید.عوضش خیالم راحته که شبا هیچ کدومتون نمی چایین.

مجادله با مادرم حاصلی نداشت او تصمیمش را گرفته بود و من کاملا مطمئن بودم که در کمتر از دو روز تصمیمش را عملی خواهد کرد.

صبحانه را که خوردم کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.سکینه لگن به دست از اتاقی که سه در با ما فاصله داشت،با چشمانی پف کرده و خواب آلود بیرون آمد.

_سلام.صبح بخیر.

سکینه با بی حوصلگی سری به طرفم چرخاند و خمیازه کشان گفت:

-سلام.میری مدرسه؟

نیروی عجیبی در بدنم موج می زد و چشمانم برق عجیبی داشت با لبخند گفتم:

-آره،عجله دارم،اگه دیر بجنبم در مدرسه بسته می شه.

چشمانم را درشت کردم و اضافه کردم:

_مقررات مدرسه ات،در صورت سرپیچی اخراجم می کنن.

_بابا تو خیلی بیکاری،عجب حالی داری صبح به این زودی و مقررات مدرسه.

خندیدم و به سرعت از پله ها پایین رفتم.باید زودتر به مدرسه می رسیدم.دلم نمی خواست برای روز اول دیر می کردم.

کوچه ها پر بود از بچه های قد و نیم قدی که به طرف مدرسه روان بودند.ریز و درشت،تمیز و کثیف،سرحال و کسل.دنیای عجیبی در همه کودکیشان بود.نگاهشان که می کردم،دلم می خواست من هم مثل آنها بودم،همانقدر آسمانی و پاک و بالاتر از پاکی مطلق،آرام.شاید در دل آنها هم چون من هزاران حرف مگو خفته بود.این در نگاه های برزخیشان کاملا نمایان بود نگاه هایی سرگردان که به همه جا می لغزید.

بچه هایی را می دیدم که صبح،نه برای مدرسه که برای کار از خانه بیرون آمده بودند.نگاه های حسرت بارشان به این رود کوچک دوخته شده بود و در آخرین نقطه چشمانشان یک آه به رقص ایستاده بود.وارد حیاط مدرسه که شدم احساس غریبی کردم،گیج شده بودم.چشمانم را به اطراف دوختم شاید اشنایی را پیدا کنم،حیاط شلوغ بود و بچه ها در هم می لولیدند و در آن بحبوحه کسی را نمی شد به واقع تشخیص داد.آرام آرام پیش می رفتم که دستی روی شانه ام گذاشته شد و صدایی با فریاد گفت:

-کجا با این عجله،مقررات مدرسه اجازه نمی ده کسی اینطوری توی حیاط راه بره.

صدای جمیله را شناختم.با صورتی خندان به طرفش برگشتم.لبخندش را فرو خورد و چهره ای جدی به خودش گرفت.دست به کمر زد و با تحکم گفت:

-من که گفته بودم رعایت اصول مدرسه اساسیه،شما اخراجید،اخراج.

الهام که کنارش ایستاده بود قیافه مظلومانه ای گرفت و با حالت التماس گفت:

_خانم اجازه،به خاطر ما ببخشیدش.دیگه تکرار نمی شه.بچه تو هم یه چیزی بگو.

_امکان نداره،مقررات باید رعایت بشه،شما هم اخراجید،اخراج.

ناگهان صدای ناظم از حدود ده قدمی ما بلند شد که با فریاد به یکی از دختر ها می گفت:

_تو آدم بشو نیستی،مقررات باید رعایت بشه،شما اخراجید،اخراج.

من و جمیله و الهام نگاهی بهم کردیم و با صدای بلند خندیدیم.

_آهای اونجا چه خبره؟شا به چی می خندین.اگه مواظب رفتارتوننباشید اخراجتون می کنم،اخراج.

جمیله لبخندی زد و گفت:

_ببخشید خانم،دیگه تکرار نمی شه.

و الهام به آرامی از پشت سر گفت:

_اگرم تکرار بشه شما اخراجید،اخراج.

دیگر نی توانستم خودم را کنترل کنم.جمیله معذرت خواهی دیگری کرد.دست مرا گرفت و به سرعت دور شدیم.وقتی کاملا دور شدیم هر سه دوباره به خنده افتادیم.

_انقدر فیلم بازی کردید سلام یادم رفت.سلام.

_سلام.

_بابا الهام این خانم خانم ها آخه خیلی با ادبه.سلامتو خورده بودی؟

_یکم احساس غریبی می کردم.خوشحالم که دیدمتون.

_غریب چرا،تا ما رو داری غم نخور،فیلم واسه این بود که با اوضاع و احوال اینجا آشنا بشی.آخه نه اینکه قراره ما مقررات و یادت بدیم.

الهام خنده ای کرد و گفت:

_چقدر ما دو تا مقرراتی هستیم،یه جمله و خلاص،مقررات ایجا چرته،بذار دم کوزه آبشو بخور.زیاد بهش اهمیت نده.کل مقررات اینجا تو یه جمله خلاصه می شه،شما اخراجید،اخراج.

و به قهقه خندید.ر ادامه صحبت او جمیله گفت:

_اون و هم نباس جدی بگیری،اینجا شمال شهر نیست.ما هم دخترای تیتیش مامانی نیستیم که مجبور باشیم اصول تربیتی رو رعایت کنیم.آخه زندگی ما تو خونه ه مرد گردن کلفت هم سن بابابزرگمون خلاصه می شه که باباهه از زور بی پولی ما رو توی بغلش هل می ده.

زنگ به صدا دراومد.با صفهای نچندان مرتب وارد کلاس شدیم.ساعت اول ریاضی داشتیم دبیرمان پیر دختر استخوانی بود که مدام به ساعتش نگاه می کرد.صدای تیزی داشت و جملات را خیلی سریع ادا می کرد.بعداز حضور و غیاب رو به من کرد و گفت:

_شما بیا پای تخته ببینم چقدر درس بلدی.

جمیه به آرامی گفت:

_پوز این پیر دختر و بزن،ترشیده ی بدبخت.

صورت مسئله را نوشتم و در عرض چند دقیقه جواب را به دست آوردم.

سری به نشانه رضایت تکان داد وگفت:

_خوبه خوبه،حالا یکی دیگه.

در همن هنگام در کلاس با دو ضربه پیاپی که به آن نواخته شد باز شد و خانم ناظم با چهره ای برافروخته و با عصبانت گفت:

_ صنوبر آزادمنش.

رنگ از چهره ام پرید و گفتم:

_بله؟

_وسایلتو بردار و راه بیفت.

_برای چی خانم.

_زود باش،حرف نزن.چرا وایستادی بر و بر نگاه می کنی زود باش تا این دیوونه کار دستمون نداده.

همهمه در کلاس پیچیده بود.گوشهایم را تیز کردم،صدای پدرم را در سالن شنیدم که فریاد می کشید.

_پس چی شد،مگه زوره نمی خوام بذارمش مدرسه،پس چی شد،قایمش کردین؟

درنگ جایز نبود.اگر چند لحظه دیگر طول می کشید پدر آبروی چند ساعته ام در این مدرسه را بر باد می داد.کیفم را برداشتم و به سرعت از کلاس بیرون زدم.پدرم وسط سالن ایستاده بود.دستهایش را بالا برده بود و بلند بلند حرف می زد.مادرم در گوشه ای سرافکنده ایستاده بود و اشکهایش را که بر روی گونه های پریده رنگش سر می خورد پاک می کرد.پدرم تا مرا دید ساکت شد.با اوقات تلخی و خطاب به مادرم گفت:

_بریم دیگه اینجا کاری نداریم.

و به راه افتاد.کیفم را محکم در بغلم فشردم و به دنبال پدر و مادرم روان شدم.اشک در چشمانم می لرزید و صورتم را خیس می کرد.دنیا را مهی غلظ پوشانده بود.همه جا را سکوتی تلخ فرا گرفته بود دنیا با چشم های دریده اش به ما خیره شده بود و بوی گندش همه جای دنیا راپر می کرد.حالت تهوع داشتم.قدم هایم سست بود و به زحمت دنبال پدر و مادرم کشیده می شدم.کیفم را محکم چسبیده بودم.نمی خواستم این آخرین امیدم از من دور شود.دیوارهای مدرسه از من دورتر و دورتر می شدند و زندان کوچک خانه دستهایش را برای به آغوش کشیدنم باز کرده بود.

وقتی به شت در خانه رسیدیم احساس کردم تمام دنیا را برای رسیدن به این در قدم زده ام.همان راهروی کم عرض،همان حیاط کوچک،بازهم راهرویی دیگر و حیاط پشتی.حیاطی که از امروز تمام دنیای من در آن خلاصه می شد.

دیوارهای بلند،خانه های قوطی کبریتی،حوضهای فیروزه ای که لجن سبز دیوارهایش به آدم دهن کجی می کرد و اتاق نیمه تاریک که تن مرا در خود خواهد پیچید.دنیایم کوچک شده بود.

نگاه های کنجکاوانه همسایه ها  که به طرز بخصوصی به ما دوخته شده بود و مادرم که چشم بر زمین دوخته بود پشتم را لرزاند.نگاهم به صورت مادرم خیره شد.یک کبودی دیگر.

احساس کردم بخار داغی از سرم بلند شد.از شدت شرمندگی دلم می خواست بمیرم.فکر می کردم حداقل یک هفته در این خانه راحتیم.یک هفته فقط درد شب نیامدنش هست و بس.اما او زود شروع کرده بود.از پله های ایوان که بالا رفتم،چشمم به سکینه افتاد.ترحم صداقتباری در چشمانش بود چیزی نه از روی کنجکاوی یا از سر دلسوزی  چندش آور،چیزی عمیق.گریه ام گرفت اما به خودم فشار آوردم که اشکهایم فرو نریزد.

 داخل اتاق رفتم لباس هایم را عوض کردم و مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده خودم را مشغول کاری کردم.انگار همه با هم قهر بودند.هیچکس حرفی برای گفتن نداشت.

مادرم بافتنی اش را می بافت،پدرم دراز کشیده بود و دستش را حایل صورتش کرده بود تا نور پریده رنگ اتاق چشمهایش را نیشتر نزند.خواهر قنداقی ام خوابیده بود و آن دیگری با بچه های هم سن خودش بیرون بازی می کرد.من در گوشه ای کز کرده بودم.هرازچندگاهی نگاهی زیر چشمی به مادرم که به شدت میلها را تکان می داد،می انداختم.انگار در دنیای ما نبود.حرکت دستهایش نشان می داد که چقدر عصبانی است.لبهایش به آرامی تکان می خورد.شاید شعری می خواند یا به پدر ناشزا می گفت.صدای هیاهوی بچه ها که از حیاط شنیده شد دلم فرو ریخت.نگاهم را به در دوختم.بچه ها یکی یکی خندان وارد می شدند و با دیدن جو اتاق با سکوت به ردیف،گوشه ای می نشستند.هیچ کس انتظار دیدن پدر را نداشت.بیشتر شگفت زده بودند تا خرسند.بودنش در خانه و دیدن من در آن وضعیت یک علامت سوال بزرگ را از چشمهایشان آویزان کرده بود.

غذایمان در محیطی ساکت و وهم انگیز خورده شد.هیچ کی کلمه ای حرف نزد.انگار همه با هم غریبه بودیم و حرفی برای گفتن به یکدیگر نداشتیم.انگار یک عده مرده با هم به مهمانی نشسته اند،ساکت و ساکن.پدرم به محظ تمام کردن غذایش بلند شد.یک بسته پول وسط سفره انداخت و با لحن مخصوص به خودش گفت:

_مراقب اوضاع باش،این دختره رو هم پی خرید و این جور حرفا بیرون نفرست،خوش ندارم بیرون تو خیابونا ببینمش.تکلیفش که معلوم شد هر غلطی که دلش خواست بکنه.

وقتی از در بیرون رفت.چشم به مادر دوختم.چشمانم را پرده ای از اشک پوشانده بود.می دانستم چه شده یا حداقل حدس می زدم که چه شده اما دلم می خواست مادرم همه چیز را تعریف کند.

زیر لب گفتم:

_مامان؟!

سری تکان داد و گفت:

_بهم گفته بود نباید اسمتو بنویسم.باید راضیت می کردم از مدرسه دل بکنی،عقلم و دادم دست تو،گفته بود نباید بری،صبح که اومد دید نیستی،به زور کتک من و آورد مدرسه،کاش دستم می شکست و اسمتو نمی نوشتم،گفته بود که نباید بری.

به گوشه اتاق خزیدم و با صدای بلند گریه کردم.دیگر همه چیز تمام شده بود.پدر عنان سرنوشتم را در دست گرفته بود و می رفت که مرا در خود حل کند.

وقتی چشم باز کردم،اتاق نیمه تاریک.فکر کردم باید صبح زود باشد.نگاهی به اطراف چرخاندم اما هیچ کس در اتاق نبود.سر جایم سیخ شدم.روی زمین خاوبیده بودم.یادم امد که پدر صبح در مدرسه به دنبالم آمد.من گریه می کردم و مادر می گفت دیگر باید با مدرسه خداحافظی کنم.خوابم برده بودو حالا.

نمی خواستم از اتاق بیرون بروم.کلید را فشار دادم و اتاق روشن شد.گوشه ای نشستم و به فردای نامعلومم خیره شدم.صدای همهمه از بیرون شنیده می شد.صدای بچه هایی که از در و دیوار بالا می رفتند و مردهایی که از کار روزانه خسته به خانه برمی گشتند.

چقدر این آدمها کسل آور بودند.آدمهایی که زندگیشان در یک قالب بسته تکرار می شد.تمام زندگی آنها یک پوچی مضحک بود.

 چند ضربه به در خورد و در با صدای خشکی باز شد.در گوشه ای از اتاق چمباته زده و در افکاری دور غرق بودم. سکینه سرش را از لای در تو آورد و گفت:

_صاحبخونه بیداری؟

دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.بی آنکه جواب دهم سرم را به طرف دیگر چرخاندم.وارد اتاق شد و با خنده گفت:

_مثلا من و ندیدی،کور خوندیفاصلا فایده نداره،چون من تو رو دیدم.

کنارم نشست و ادامه داد:

_بیرون همه سراغتو می گیرن،کم کم داشتم فکر می کردم تو فیلی.مگه آدمها انقدر می خوابن؟

صدایش مثل مته بود.دلم می خواست از اتاق بیرونش کنم،دستی به شانه ام کوبید:

_پاشو بریم بیرون آدم دلش تو خونه می گیره.

ایستاد و ادامه داد:

_بهتره جله کنی،بابا من بیرون کار دارم،منتظر بودم مجتبی بیاد،اگه نیایی می رم ها.

هیچ عکس العملی نشان ندادم.با عصبانیت گفت:

_به جهنم،واسه من کله می چرخونه،حرف می زنه،من و باش که دارم به کی التماس می کنم.

صدای بسته شدن در را که شنیدم،ایستادم.در طول اتاق قدم زدم تا مانع ریزش اشک هایم شوم.مادرم که به اتاق آمد.حالم بهتر شده بود.

_چرا بیرون نیومدی؟ سکینه رو فرستادم که اگه خوابی بیدارت کنه بیایی بیرون.

_حال نداشتم.بیرونم دم غروب سرده،سردم می شد.

_از دست بابات ناراحت نشو،اون فقط به فکر توئه.

قنداق را از مادرم گرفتم و در حالی که سعی می کردم بغضم را فرو دهم گفتم:

_نه ناراحت نیستم،می دونم اون فقط و فقط به فکر آینده ما بچه هاست.سندش پای چشم شماست.

_من خودم راضیم.وقتی بله رو گفتم...

_اشتباهتم از همین جاست،بله گفتن بنده زرخرید شدن نیست.زنم کیسه بوکس نیست.

_مدرسه،اخلاق شما رو خراب کرده.

_واسه اینکه یادمون داده نه بگیم.

_زن رو حرف شوهرش نه نمی گه.

_اجازه هم نمی ده شوهرش خورد و خاکشیرش کنه.

_خفه شو،حق با بابات بود.مدرسه خرابتون کرده.

_آخه چرا؟...

_گفتم دیگه حرف نزن.بسه هرچی نطق کردی.من ننه ام وصیت نکرده رو حرف شوهرم حرف بزنم.حالا تو یه الف بچه می خوای به من یاد بدی چه جوری شوهرداری کنم.

گوشه ای نشستم و غرق در افکارم به صدای هیاهوی بچه گوش سپردم.نه اینکه غم در دلشان نبود،دلهایشان انقدر بزرگ بود که غصه ها را در خودشان حل می کرد.آرزو کردم دل من هم به بزرگی دل آنها شود.روزهای بچگی انقدرها هم شیرین نبودند اما این تلخی را هم نداشتند.چقدر دلم می خواست به صغری خانم پناه ببرم و سر به روی شانه اش بگذارم و گریه کنم.

هوای اتاق خفقان آور شده بود.احساس خفگی می کردم،نمی توانستم مانع ریزش اشک هایم شوم به سنگینی از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.روز کاملا رنگ باخته بود.

با آنکه هوا کاملا خنک بود بچه ها خیس از عرق به سعت از کنارم رد می شدند.

_آبجی نمیایی تو؟

_نه شما برید،می خوام یکم هوا بخورم.

از پله ها پایین رفتم.لب حوض نشستم و به آب خیره شدم.برادر بزرگم که حرف من راضیش نکرده بود بچه ها را راهی اتاق کرد و آمد،در کنارم نشست و با صدایی کهکم کم خشن و مردانه می شد گفت:

_بخدا اگه بزرگ بودم نمی ذاشتم اینطوری بشه.

لبخند تلخی زدم.اشک در چشم هایم لغزید،با صدای مرتعی گفتم:

_تو الانم بزرگی،خیلی بزرگ.

_گاهی وقتا فکر می کنم کاش اصلا بابا نداشتیم ما که بدون اونم زنده ایم اون به چه درد می خوره؟

_اینطوری صحبت نکن،می دونی اگه مامان بشنوه چی می شه؟

_خودتو،ببینم یه روز خوش ازش دیدی.اینم از الانت،بدبخت،بزرگترین آرزوت رو ازت گرفت.

_هیچ کس نمی تونه آرزوهای من و ازم بدزده اونا همیشه تو قلبم هستن.

_خیالاتی،قلب هیچ هیچه،این و از بابا یاد نگرفتی؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_خیلی گنده تر از خودت حرف می زنی.

_زندگی زیاد گنده بارم کرده که گنده یاد گرفتم.اصلا ولش کن بابا...

کمی فکر کرد و در حالی که چشمانش را تنگ می کرد گفت:

_غصه نخور،قول می دم وقتی بزرگ شدم بذارم بری درست رو بخونی،قبول.

چشمهایم را به نشانه موافقت بستم.

  _بالاخره یه روز انقدر بزرگ می شم که نذارم بابا هر کاری دلش می خواد بکنه.

هوا سرد بود دندان هایمان بهم می خورد.

_بهتره بری تو،عرق کردی سرما می خوری.

بلند شد و گفت:

_تو نمیایی؟

_چرا،چند دقیقه دیگه میام.

اصلا حوصله اتاق را نداشتم.بیرون هم انقدر سرد بود که طاقت نشستن را از من گرفته بود.بلند شدم و در طول حیاط شروع به قدم زدن کردم.از این طرف به آن طرف.

خودم را محکم بغل کرده بودم و قدم می زدم،به دنبال کدامین پرسش بودم؟اینکه چرا پدر مانع از رفتنم به مدرسه شده است؟اینکه چرا ممنوع الخروجم کرده؟اینکه چرا مرا به وجود آورده؟اینکه چرا من از او اطاعت می کنم؟دلم می خواست از خانه فرار کنم.بروم تا خود آزادی.بروم تا خود نفس کشیدن.اری بهترین راه همین بود،فرار می کردم و از قید و بند پدر و مادر می رهیدم.

اما بیرون از این خانه،در کوچه پس کوچه های این شهر چه چیزی انتظارم را می کشید؟زندگی پراست از این انتظارات،شاید باید می رفتم تا به خودم ثابت کنم می توانم.

اما فرار از خانه چه ثمری می توانست داشته باشد جز بی عاری پدر و سرافکندگی مادرم.جز کتک هایی که برای مادر افزون می شد و سوء ضنهایی برای بچه ها.چه بود جز فرار از جهنم خانه و پناه بردن به زمستان کوچه ها و آغوش ها...

راه درستی نبود.سرمای هوا را کمتر حس می کردم،قدمهایم را می شمردم یک دو سه ....پنج

اصلا حوصله نداشتم حتی حوصله متر کردنکف حیاط را با قدمهایم نداشتم.راه حل دیگری به ذهنم رسید،بهتر بود خودم را خلاص می کردم دیگر اسیر پدر نبودم و در بند خانه.شرمساری هم نداشت.من روح خودم رابه در می بردم و آنها آبروی خود.این واقعا بهتر بود.ضرری هم نداشتواین بهترین و ساکت ترین شیوه بود.شیوه ای که موفقیت در آن حتمی بود.اما مذهبم چه؟خودکشی!آن هم برای من .خودکشی کار انسان های ضعیف و سست است.آنها که به پوچی مطلق رسیده اند.شرم داشتم  که به این اندیشه لبخند بزنم.من ضعیف و زبون نبودم.انقدر محکم بودم که طوفان هم مرا نلرزاند.خواست پدر هر چه بود،به دیده منت،اما قلب من تغییر ناپذیر و پایدار خواهد ماند و با ایستایی کامل امر پدر را گردن نخواهد نهاد.

من با ایمان به مدرسه عشق خواهم ورزید و در اولین فرصت  راه نیمهتمام را به پایان خواهم رساند.

خواهرم روی ایوان ظاهر شد و گفت:

_صنوبر مامان می گه شام اماده است بیا تو.

به طرف اتاق به راه افتادم در حالی که  کاملا شاد بودم و به فردایی بهتر فکر می کردم.بچه ها تنگ هم دور سفره نشسته بودند و با اشتهاغذا می خوردند.جایی برای خودم باز کردم و نشستم.

_به به،رشته پلو.حسابی گشنمه،می تونم همه بچه ها رو هم بعد غذا بخورم.

نگاه حیرت بار همه به من دوخته شد.بشقابم را پر کردم و با ولع قاشق را در دهانم گذاشتم.

برادر بزرگم ا لبخند غرور آمیز  و فاتحانه ای قاشقش را بلند کرد و در دهانش گذاشت.

_خوشحالم که به قولت عمل کردی منم به جون صنوبر به قولم عمل می کنم.

مادرم با تعجب نگاهمان کرد:

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 2565
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1