کوچه های خاطره {قسمت سوم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

صبح روز بعد که چشم باز کردم هیچ کس در اتاق نبود.غلتی زدم و به سقف خیره شدم.با خود اندیشیدم،بچه ها الان در مدرسه هستند.الهام حتما پشت سر معلم ها شکلک در می آورد.فریبا با آن عینک ته استکانی مستقیم به دهان خانم ناظم زل زده  و خانم ناظم مثل همیشه فریاد می زند:

_شما اخراجید ،اخراج.

اشک در چشمهایم نشست.خوش به حالشان روزهای قشنگی را به تجربه نشسته اند.با اینکه تصمیم گرفته بودم حسرت نخورم و فکرش را هم نکنم،اما دلم گرفته بود.

دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بیایم.کاری برای انجام دادن نداشتم.زیر پتوی گرم،دنیا برای خیالبافی تا ابد ادامه داشت.بیرون از این حریم شخصی سرمای روزمرگی در انتظار بود،سرمای تکرار تمام لحظه های زندگی.سرمایی که بودن را از انسان می دزدید.

با خودم فکر کردم کاش بیرون از این درهای بسته و این حریم شخصی  روشنی منتظرم باشد.چیزی گرم،چیزی که گردش خون و ضربان قلب را تسریع می کند،مثل صدای سلام.

به یاد مجتبی افتادم.با صدایی لطیف اما مردانه.با سلامی که زنگش هنوز هم به گوش می رسد.حسن انتخاب سکینه خنده را بر روی لبهایم نشاند.حق با همسایه ها بود،او زرنگترین دختر این حیاط بود که می خواست بر روح مجتبی سلط کند.

دوباره غلتی زدم و به پهلو خوابیدم.با خودم فکر کردم دیشب چه خبر بود که مجتبی آنطور سراسیمه  بود.آن وقت شب چرا دوان دوان  برای بردن آب آمد؟اول با لیوان بعد با پارچ.

سوالهای زیادی در ذهنم بالا و پایین می رفت.نمی خواستم  مادر بداند دیشب بیرون بوده ام  پس از او نمی توانستم بپرسم.باید جوابهایی پیدا می کردم و وقت برای این کار بسیار بود.

از رختخواب بیرون آمدم.امروز اولین روزی بود که می رفتم مثل سکینه ،مریم خانم،اختر خانم،بی بی و حتی مادرم یک زندگی خاله زنکی را شروع کنم.

وارد حیاط شدم.مثل صبح های پیش،همسایه ها دور هم جمع شده بودند و ضمن انجام کار پشت سر دیگران غیبت می کردند.سلام کردم.با رویخندان جواب سلامم را دادند.برای شستن دست و صورتم که کنار حوض رفتم  مریم خانم گفت:

_ صنوبر دیروز چه زود رفتی واینستادی به آقا مجتبی معرفیت کنم.

_کار داشتم دیدید که ...

_مجتبی گل سر سبد این خونه است مگه نه سکینه ؟

سکینه نیش خندی زدی و با لوندی گفت:

_من چه می دونم مریم خانم،شماهم.

مریم خانم خندید و رو به من ادامه داد:

_تو هم که خانم این خونه ای به هر حال باید همه رو خوب بشناسی.

_من کجا،خانمی کجا؟هزارماشاا.. اینجا پراز خانمه،من انگشت کوچیکه هیچ کدومتون نمی شم.

_اون که درست،اما تو یه جوری خانمتری.

همه همسایه ها خندیدند،به مادرم که در حال بافتن دستکش بود نگاه کردم،مادرم خنده ای کرد و به کارش ادامه داد.

بلند شدم و به اتاق رفتم اصلا از حرف هایشان سر در نمی آوردم.هنوز چایم را شیرین نکرده بودم که  مادرم هم به اتاق آمد.از لحظه ورودش احساس کردم طور دیگری نگاهم می کند.

_چیه مامان امروز یه جور دیگه شدی.

_اشتباه می کنی شاید تو طور دیگه ای شدی.

لقمه ای در دهانم گذاشتم و شانه هایم را بالا انداختم.

_منظور این مریم خانم چی بود؟

_ولش کن...یه چیزی گفت،مریم خانم همینجوریه بهش عادت می کنی.

نگاه مادرم با آن لبخند معنی خاصی داشت.

_چیه مامان،چرا اینطوری نگام می کنی؟

_نگاتم نکنم؟اینم قدغنه؟

_نه ولی اونطوری که شما نگا می کنین...

_شاید روزای آخری باشه که سیر نگات می کنم.

_یعنی چی؟

_از دست تو،چقدر سوال می کنی،منم که کم طاقتم و نمی تونم جلوی زبونم و بگیرم.

_خب مگه چی شده؟!

_مریم خانم می گفت کم کم باید فکر سور و سات عروسی باشیم.

اخمهایم را در هم کشیدم و با غیظ گفتم:

_مریم خانم بی جا کرد.

_یعنی چی،این چه طرز حرف زدنه.

_مریم خانم چه کارس که واسه من فکر سور و سات می کنه زنیکه.

_مگه دروغ گفته تا آخر عمرت که نمی تونی اینجا بمونی باید شوهر کنی دیگه.

_مامان،این اولین روزیه که من خونه ام اون وقت شما فکر شوهر دادن منی.

   _حرف یه روز دو روز نیست که ،وقتش که شد باید رفت وگرنه حرف و حدیث پشت سرت زیاد می شه.

_کی جرات کرده پشت سر من حرف بزنه؟

_من که نگفتم پشت سرت حرف زدن،مثل زدم،باید یه روز بری دیگه.

_یه روز،حالا کو تا اون روز.مریم خانم بی کاره،پاشم برم حالشو جا بیارم.

_اونکه حرفی نزده،فقط گفت باید سور و سات عروسی تو رو جور کنم.فکر کنم تو رو واسه یکی از فامیلهاش می خواد.

_بی خود کرده،خیلی ازش خوشم میاد زنیکه.

_خبه خبه،بسه،آهای مریم خانم ما اینجا دختر شوهر نمی دیم،می خواییم ترشی بریزیم.حالا انگار پاشنه در و کندن،داره خودشو خفه می کنه،ببین اصلا میان.

_صد سال سیاه می خوام نیان.

_ولش کن بدتر اعصابمون خرد شد.بیچاره بی بی می گفت،دیشب تا بوق سحر بیدار بودن.

_چرا؟!

_حاج آقا حال نداشته،بیچاره مریضه،بی بی گفت،نصف شب حالش بهم خورده،می گفت مجتبی تا خود صبح بالا سرش نشسته بود.صبحم رفته سر کار پیر زن نگرانش بود.

نزدیک بود از دهانم بپرد دیشب دیدمش،ولی خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم:

_الان حالش چطوره؟

_واا... بی بی می گفت بهتره.بیشتر نگران مجتبی بود می گفت چشم رو هم نذاشته،دل نگرانشم.

بی اختیار پرسیدم:

_ سکینه چی،اون چیزی نگفت؟

مادرم با تعجب نگاهم کرد و جواب داد:

_چرا یه چیزی گفت،چطور مگه؟

_هیچی همینجوری.

روزها همه در کسالتی اندوهبار می گذشتند،همه تکرار لحظه های سرد و تلخ بودند.زندگی قالبی شده بود که هر روز بی هیچ تغییر امتداد داشت.صبح رسیدگی به امور خانه و خانه داری،پخت و پز و شست و شو.کمسی نشستن پیش همسایه ها و کمی خلوت کردن با خودم.ظهرها با ورود بچه ها ناهار و کمی کمک در انجام تکالیفشان،سر و کله زدن با تک تک آنها برای یادگیری بهتر درسهایشان و بعدازظهر پختن شام و گوش دادن به هیاهوی بچه ها.

یک هفته از آخرین روزی که به مدرسه رفته بودم و ده روز از ورودمان به این خانه می گذشت.از پدر بی خبر بودیم اما همه می دانستیم به زودی خواهد آمد.مجتبی را دیگر ندیده بودم.گاهی مواقع به او فکر می کردم.از او فرار می کردم.نمی دانم چرا ولی از مواجه شدن با مجتبی می ترسیدم.هنوز زنگ سلامش در گوشم بود و حرکات آشفته اش در مقابل چشمم.

می دانستم که سکینهرا نمی خواهد و سکینه شدیدا خواهان اوست،دلم برای سکینه می سوخت. شاید برای همن هم بود که از مجتبی گریزان بودم.نمی خواستم با او رو در رو شوم.چرا که او حق سکینه بود.

روزها می گذشتند و من در این چهار دیواری اسیر دست و پا بسته ای بیش نبودم تمام دنیای من محدود به حیاطی بود که از آن هم گریزان بودم.

لباس های شسته شده را که مادرم از روی بند جمع کرده بود تا می کردم.صدای چند ضربه متوالی به در اتاق مرا از آن خلسه ای که در ان فرو رفته بودم بیرون کشید.در با صدای جیر جیری باز شد و صدای سکینه در تمام اتاق پیچید:

_نمردی تو این اتاق؟

لبخندی زدم،خوشحال بودم که از آن خواب و بیداری،به در آمده بودم.

_سلام.بیا تو.

وارد اتاق شد.دستهایش را بهم مالید،سری تکان داد و گفت:

_سلام. نه بابا،بایدم بیرون نیای،تو این اتاق گرم و نرم چپیدی،ککتم نمی گزه بیرون چه خبره.

_مطمئنم بیرون خبری نیست وگرنه سر و صداش تا این جای گرم و نرم می رسید.

_همه خبرا که سر و صدا نداره خانم.

_منظورت چیه؟

_هیچی،چرا جوش آوردی،بیرون نمی ری؟

_نه،داره غروب می شه،بیرون سردتر از اونه که بتونم تحملش کنم.

_اوه،چه ناز نازی،سردتر از اونه،سرکار عالی چطوری می خوایین لب این حوض،تو چله زمستون با شکوندن یخ ظرف بشورین،"بیرون سرده"خوبه واا....

_امون از زبون تو،کم آوردم،تو چرا نمی شینی؟

_رو پام ببینم اگه مجتبی اومد زود بپرم بیرون.

بی اختیار پرسیدم:

_خیلی دوستش داری؟

برقی در چشمان سکینه درخشید.در کنارم نشست،در حالی که لبخند تمام صورتش را پوشانده بود گفت:

_از خیلیم بیشتر،انقدر زیاد که تو نمی تونی بفهمی.

_چرا؟!!ازش چی دیدی که اینطوری دلت رو برده؟

نگاه عاقل اندرسفیهی به من کرد.طوری که فکر کردم پرسش بی جایی کردم.

_چرا دوستش دارم؟خوب معلومه اون مرده،یه مرد و همیشه باید دوست داشت.هر زنی احتیاج به یه مرد داره،یه کسی که بتونه روش حساب کنه.باهاش حرف بزنه،غذاشو بپزه،لباسشو بشوره.به حرفایی که می زنه گوش بده و هرچی گفت چشم بگه،باهاش بخوابه و ازش کتک بخوره.منم مجتبی رو واسه همین چیزا می خوام.(واقعا خاک تو سرت)

مثل اینکه با خودش حرف بزند ادامه  داد:

_عاشق اینم که بهم فحش بده،کتکم بزنه و آخر شب نازم و بکشه.دوست دارم سیاه و کبودم کنه و من هر روز غروب منتظر اومدنش باشم.آخ که چه کیفی داره.

نگاهم به سکینه بود.در ذهنم حرفهایش را برای خودم تحلیل می کردم.شاید حق با او بود.ناگهان به طرف من برگشت و گفت:

_تو هیچ کس و دوست نداری؟

_هان!دیوونه شدی،نه،البته که نه!

_دروغ نگو،کلک،نمی خوای به من بگی؟من غریبه ام؟

_اصلا،وقتی کسی نیست من از کی باید اسم ببرم.

_تو خونه قبلیتون ،اونجا کسی نبود؟

_نه،بزرگترین بچه اون خونه من بودم.بقیه همه کوچکتر بودن.

_اونجوری که حوصله آدم حسابی سر می ره، اگه مجتبی اینجا نبود...

به میان حرفش دویدم و گفتم:

_به قول همسایه ها تو یه نفر دیگه رو پیدا می کردی.

با صدای بلند خندید.اشک به چشمانش نشسته بود همانطور با خنده و بریده بریده گفت:

_آ..ره...به ....خدا...

_بیچاره مجتبی .

نمی دانم لحنم چگونه بود که خنده سکینه قطع شد.حالتی جدی به خود گرفت و با لحنی نسبتا خشن گفت:

_من مجتبی رو واقعا می خوام،می خوام که زنش بشم.

_منظوری نداشتم می خواستم بگم...

دوباره به خنده افتاد و گفت:

_می دونم،شوخی کردم.

نگاهی به ساعت کرد و بلند شد.

_تو بیرون نمیایی؟

_نه.

_الان دیگه مجتبی میاد،من رفتم،و هم به من سر بزن.

_حتما.

_انقدم تو این اتاق نمون،ی پوسی ها،تا هوا یه کم جون داره ازش استفاده کن.

لبخند زدم و سر تکان دادم. سکینه را تا کنار در بدرقه کردم.از در که بیون رفت در دل گفتم،خدایا آرزوهای او چقدر کوچک است اما دریایی.

روزا می رفتند،سرما بر همه جا سایه انداخته بود.همسایه ها خیلی کمتر در حیاط جمع می شدند.مکان تجمع از حیاط به زیر زمین منتقل شده بود.دیگر غروب معنای خود را از دست داده بود.مردها بی صدا در حالی که سر در یقه کتشان فرو برده بودند وارد حیاط می شدند و مستقیم به اتاق هایشان می رفتند.شب نشینی متداول شده بود همسایه ها به خاطر سردی این چند روز اخیر دور کرسی های علم شده حلقه می زدند و بلند بلند از کارشان تعریف می کردند.

سه هفته بود که پدر نیامده بود.نگرانی در چشمان مادرم به وضوح دیده می شد.بچه ها چیزی نمی گفتند حتی احساسمی کردم خوشحال هم هستند و من شادمان تر از آنه و تا حدودی نگران.

از پدر بعید بود که برای ابروریزی هم که شده نیاید.هفته ای یک مرتبه برای تخلیه روحی هم که شده می آمد و ما را می کوفت.مادر بدجوری منتظرش بود انگار دلش برای کتک ها تنگ شده بود تا خود پدر.

چند روزی بود که کرسی را به پا کرده بودیم.همگی زیر کرسی رفته بودیم،مادر بافتنی می بافت.من به خواهر کوچکترم املا می گفتم،برادرم درس می خواند و بقیه خوابیده بودند.

چند ضربه که به در خورد لبخند به روی لبهایم دوید.صدای در زدن سکینه را خوب می شناختم.بلند شدم و در را به رویش باز کردم.

_از کی تا الا منتظر می مونی در واست باز کنن.

_از اون روزی ک سر کار دائم به پاهاتون استراحت می دین.سلام صدیقه خانم.

_سلام.بیا تو بیرون سرده.

_فرستادنم بهتون بگم بیایین خونه خاله دلبر،امشب شب نشینیه،همه جمعند،میایین؟

_این چه حرفیه،مجمع عمومی باشه و مامان نیاد.

_سرکارم تشریف بیارینفخاله گفت بهت بگم اگه نیای دیگه نه من نه تو.

_باید مراقب بچه ها باشم.

سرکی داخل اتاق کشی د و گفت:

_اینا که همه خوابن،نه نیار،اگه نیای جواب خاله رو خودت باید بدی.

صدایش را کمی پایین آورد و آهسته گفت:

_بیا دیوونه این شب نشینی ها انقد باحاله،همه خبر توش هست.

_مثلا؟

_به من چه،خودت بیا ببین.

مادرم که چادرش را سر کرده بود و آماده رفتن بود گفت:

_ صنوبر تو هم بیافهمه گله می کنن تو قبولشون نداری.

_حق دارن خاله،همین جوریه دیگه.

_ سکینه واقعا که،بچه ها تنهان.

_اینا که خوابن،بیا مامانی،تو این اتاق پوسیدی.

_آخه...

_ده،مسخره شو درآوردی یاا.. راه بیفت دیگه،شما ببرو صدیقه خانم من میارمش.

مادرم بیرون رفت و سکینه خودش را داخل اتاق انداخت.

_آماده ای بریم؟راه بیفت.

_نه،آماده نیستم،صبر کن زود حاضر می شم.

موهام را شانه کردم و از دو طرف بافتم و گیسها را روی شانه ام انداختم.لباسم را کمی مرتب کردم.یک روسری کرم با گلهای قهوه ای سرم کردم.چادر سفید با گل های آبی رون پوشیدم.برای آخرین بار نگاهی در اینه به خودم انداختم و رو به سکینه گفتم:

_بریم من آماده ام.

سکینه با لبخند نگاهم می کرد.سراپایم را کاملا از نظر گذراند و گفت:

_خیلی خوش تیپ کردی.فکر کنم امشب هیچ کس خوابش نبره.مردا از ذوق،زنا از حسودی،چیکار کردی.

خجالت کشیدم،چشم به زمین دوخم و با شرمندگی گفتم:

_می خوای نیام.

_زکی،بعداز این همه زحمت نیای ،راه بیفت دختر.

 به جلو هولم داد.از در بیرون رفتم.سر و صدای همسایه ها در کل حیاط پیچیده بود.

_چه خبره!

_تابستوناشو ندیدی،همه تو حیاط جمع می شن،بچه ها از در و دیوار بالا می رن،یه هیاهویی که نگو،صدا به صدا نمی رسه،از اینم بیشتر.الان که بچه ها نیستن بازم می بینی چه باحاله.

پشت در اتاق ایستادم.نفس عمیقی کشیدم. سکینه به اهستگی در گوشم گفت:

_جشن فلان الدوله که نیست،یه شب نشینیه دیگه،تو هم شورشو درآوردی.

لبخندی زدم و محجوبانه گفتم:

_ببخشید،بریم تو.

در را باز کرد و با سلام وارد شد.تمام سرها به طرف در چرخید.حتی لحظه ی فکر کردم به اتاقمان برگردم،اما دیر شده بود چون سکینه با شیطنت و سر و صدای زیادی دست مرا گرفت و به داخل کشید و گفت:

_ صنوبر،دختر صدیقه خانم.

چشمانم جایی را نمی دید به آهستگی گفتم:

-سلام.

_سلام.خوش اومدی،به به،چه خانمیه ماشاا...،بفرما تو بفرما.

صدای سلام از هر طرف بلند شد.انگتار روی هوا راه می رفتم.همین که نشستم شنیدم کسی گفت:

_صدیقه خانم نگفته بودی یه همچین خانمی داری؟

سکینه سقلمه ای به من زد و زیر گوشم گفت:

_آب دهنشون راه افتاد.راستی راستی امشب بی خوابشون کردی.

_ سکینه تو رو خدا بس کن...

_تو یه نگاه بهشون کن،اگه دروغ می گم بزن تو دهنم.دختر دارن غش می کنن.

_ سکینه تو رو جون هرکی دوست داری بسه.

_آخ نگو که منم الان غش می کنم.نیگا کن فقط مجتبی سرش پاینه،جواهره به خدا.

بی اختیار سرم را بلند کردم.مردها دور همزیر کرسی نشسته بودند. مجتبی به دیوار تکیه کرده بود لحاف را تا روی سینه بالا کشیده بود.سر بلند کرد نگاهمان در یک نقطه بهم رسید،سریع سر برگرداند.

دلم به شدت به تپش در آمد و گرمای زیادی را زیر پوسم حس کردم.

_یه دنیا ماهه به خدا.

_بفرما چایی.

سر بلند کردم خاله دلبر با یه سینی چایی در مقابلم خم شده بود و ا همان نگاه مهربان همیشگی لبخند می زد.

_چرا شما زحمت می کشین خاله سینی رو بدین به من.

بلند شدم و سینی را از خاله گرفتم.

_نه خاله جون زحمتت نمی دم،تو بشین.

_زحمتی نیست خاله،وظیفمه،شما بفرمایین.

صدای مادرم را شنیدم که گفت:

_خاله دلبر بذار صنوبر کمک کنه شما بیا پیش ما.

سکینه نیشگون کوچکی  از پایم گرفت و گفت:

_بابا تو دیگه آخرشی ،باید پیشت کلاس ببینم.

سینی را در مقابل سکینه گرفتم.لبش را به دندان گزید.در حالی که با چم به کرسی اشاره می کرد گفت:

_اول آقایون.

سرخ شدم،فکر اینجا رو نکرده بودم.لبخندی از روی ناامیدی زدم و به طرف کرسی رفتم و سینی را در مقابل حاج آقا گرفتم و با صدایی که از فرط خجالت می لرزید گفتم:

_بفرمایین.

_دست شما درد نکنه.

مریم خانم که حرات مرا زیر نظر داشت با صدای بلندی گفت:

_این چایی خوردن داره.شاید دیگه این موقعیت قد نده.

مادرم به جای من جواب داد:

_اختیار دارید،چرا که قد نده،مطمئنم از این به بعد همیشه همینجوریه مگه نه؟

دوست نداشتم در مرکز توجه باشم.در حالی که در مقابل همه خم می شدم و چای تعارف می کردم.در موردم صحبت هم می کردند.هر کسی نظرش را اعلام می کرد و من هر لحظه سرخ تر می شدم،صدای سکینه را شنیدم که می گفت:

_مریم جون من قول می دم همیشه صنوبر رو ببینی.

عذرا خانم گفت:

_قول بی خود نده سکینه توش می مونی،ما که می دونیم اینطوری نمی شه دارید!دادا،دی دی،دادا.

همه با صدای بلند خندیدند.در مقابل مجتبی خم شدم و با صدای صد چندان مرتعش تری گفتم:

_بفرمایین.

استکان چای را برداشت و با همان صدای گرم و زنگدار گفت:

_دتتون درد نکنه.

موهای بافته ام از دو طرف شانه ام آویزان بود. مجتبی سرش را بلند کرد،برای چند ثانیه فاصله صورتمان کمتر از چند وجب شد.چهره ای مردانه با دو چشم قهوه ای رنگ داشت.موهای نرم و مشکینش را به طرف چپ شانه کرده بود.بینی کشیده و لبهای نازکی داشت.پوستش سبزه بود.جذبه خاصی در صورتش موج می زد.چهره اش حالت خاصی داشت.آمیخته ای از مهربانی و غرور.

سربرگرداندم،نمی خواستم محو او شوم.نباید به او فکر می کردم اما می دانستم وقتی نگاهش کردم در قلبم تب خاصی به حکومت نشست.چیزی که با آن سخت می جنگیدم.

صداها در هم پیچیده بود.همه در هم غرق بودند و من در خودم.

_اینجوری اگه ببافم آره،ولی وقت نمی کنم.

_اون روز خونه خواهرم درست کردن میرزا قاسمی و یاد گرفتم.

_قربونت بشم به منم یاد بده این مرد من و کشته از بس سرکوفتم زده فلان غذا رو بلد نیستی بی عرضه.

_ سکینه ورپریده خوب چشم چرونی می کنی،یه وقت نترکی.

_هیس،بی بی می شنوه آبروم می ره،می گه دختره دله اس.

_سرما کار رو سخت کردعه دیگعه کسی بنایی نمی کنه.

_باید واسه یه لقمه نون جون کند مفت که نیست.

_دولتم باید یاری کنه،نمی شه که مدام دنبال نون دوید و آخر سرم خسته و کوفته وا موند.

_دولت اگه می تونست اداریه ای ها رو سیر می کرد.

_دوتا از زیر بگیر دو تا از رو،آهان این درسته.

_خلاصه می گن دختره حامله اس،پسره هم فلنگ و بسته.

_بیچاره حلیمه خانم با این بچه که رو دستش مونده،عروسه بچه رو ول کرده و رفته خونه باباش.

_همچین گذاشت تو گوش یارو که برق سه فاز از سرش پرید،که چرا به جای ده تا آجر هشت تا آورده.

_با هزار زحمت اون ماشین و خریده بود که این تصادف کارشو ساخت.

هر کس از چیزی می گفت.جرات نگاه کردن به مجتبی رو نداشتم.در خودم غرق بودم و به دنبال راه حلی می گشتم تا شاید این خوره را از روح خودم بیرون کنم،نباید بیشتر از این به مجتبی فکر می کردم.

وقتی از خانه خاله بیرون می آمدیم شب از نیمه گذشته بود.هوای سرد بیرون همه را به سوی اتاق هایشان راند.زیر کرسی که رفتم،گرمای مطبوعی وجودم را نوازش کرد.تمام حرف ها و صحنه ها مقابل چشمم رژه می رفتند.صرف نظر از پرسش هایی که در مورد پدر می شد شب خوبی بود.من از تجربه آن خوشحال بودم و مشتاقانه در انتظار شب نشینی دیگر.

روز بعد دیرتر از همیشه بیدار شدم.هنوز خسته بودم.کمی از این پهلو به آن پهلو شدم.از زیر کرسی بیرون آمدم.وارد حیاط که شدم احساس کردم دنیا امروز برایم هزار بار زیباتر شده.همه چیز لبخند می زند.با اینکه یک روز پاییزی بود دنیا برق می زد.ریه هایم را پراز هوا کردم.زندگی در من به جریان درآمده بود.از خستگی دقایقی پیش اثری نمانده بود.هرآنچه بود یک روشنی محض بود.

چشمم به سکینه که از زیر زمین بیرون می آمد افتاد.دستی برایش تکان دادم.سری تکان داد و با خنده به طرفم آمد.با صدایی بلند گفت:

_حالا می خوابیدی چرا انقد زود بلند شدی؟

_سلام. صبح بخیر.

_ظهر بخیر،خجالتم نمی کشه،بابا تو طاقت یه کم شب بیداریم نداری.

لبخندی زدم.

_واسه من نخند،هی،دختر شاه پریون،همه جا حرفته.

با تعجب گفتم:

_حرف من،کیا؟چی می گن؟

_همه،واست دل می سوزونن،آخه طفلکی تو./

_چرا؟مگه چی شده؟ببینم دیسب اتفاقی افتاده،حرفی پیش اومده؟

_نه جونم،یه چیز دیگه اس،راستش می دونی.

صدای فاطمه خانم مادر سکینه در حیاط پیچید که فریاد کشید:

_ سکینه ،الهی داغتو ببینم کجا موندی؟

_آخ آخ دوباره جیغش دراومد فعلاخداحافظ.

به سرعت به طرف اتاقشان دوید.لحظه ای ثابت ایستادم،نمی دانم او چه چیزی را می خواست به من بگوید به هر حال مهم نبود چون بعدا همه چیز را برایم تعریف می کرد.

بی دلیل خوشحال بودم.همه چیز برایم لذت بخش بود.دنیا برایم روشن تر شده بود،همه جا نوای گرمی به گوش می رسید.چیزی مثل رنگ یک سلام.خودم هم باورم نمی شد دریچه دیگری رو به دنیا باشد.

کم کم غروب نزدیک می شد و شادی من رنگ می باخت.دنیا می رفت تا به سیاهی گره بخورد و روح من به لاک انزوای خود پا پس بکشد.چشمان دریده سکینه را می دیدم که آتشبار به من خیره نگاه می کرد.می توانستم ه وضوح صدای پای مجتبی را بر سنگ فرش حیاط بشنوم.کم کم زمان آمدنش به خانه نزدیک می شد.دلم بی قرار بود.پاهایم نافرمانی می کردند و مرا به سوی حیاط می کشیدند.می خواستم بمانم،می خواستم به حیاط نروم.نباید هستیم را به دست یک نگاه می سپردم.تنهایی عجیب کلافه ام کرده بود.از دیدن بیرون از حیاط محروم بودم.به عنوان یک انسن حق مسلم من بود که از زندگی نهایت استفاده را ببرم.پس سکینه ؟ مجتبی ؟

از به کار بردن این دو اسم کنار هم چندشم می شد.بین آنها تفاوت چنان فاحش بود که مثل دو قطب هم نام یکدیگر را دفع می کردند.نه انها هیچگاه نمی توانستند دو قطب همنام باشند.

احمق شده بودم.حرف های سکینه هوایی ام کرده بود،عزمم را جزم کرئم به دلم افسار زدم و آن را محکم به زمین کوبیدم.برای اینکه هوای بیرون فتن را که داشت خفه ام می کرد از سر بیرون کنم.پارچ را برداشتم هنوز تا آمدن مجتبی زمان باقی بود.به هوای اب از اتاق بیرون زدم.حالم بهتر شده بود.پارچ را زیر شیر اب گرفتم و آن را باز کردم.لبخند رضایتی به خاطر پیروزی بر خودم به روی لبهایم نشسته بود.انقدر خوشحال بودم که دلم می خواست با صدای بلند آواز بخوانم.

_سلام.

صدای زنگدار مجتبی که به گوشم خورد پارچ از دستم رها شد و در حوض فرود آمد.صدای شر شر آب که به روی آبهای حوض می خورد مثل سوهان روح را می خراشید.دوباره گفت:

_سلام.

همانطور بر جا خشکم زده بود.

_معذرت می خوام ترسوندمتون،باعث شرمندگیه.

ه خودم آمدم.چشم بر زمین دوختم و به آهستگی گفتم:

_من معذرت می خوام حواسم اینجا نبود هول شدم.

خم شدم تا پارچ را بردارم.پیش دستی کرد و زودتر از منآن را برداشت و زیر شیر گرفت.

_دیشب خوش گذشت.

_بله،بله شب خوبی بود.مدتها بود که اینطوری تو جمع نبودم.

_دلیل خحاصی داشت که تو جمع حاضر نمی شدین؟

پارچ را در مقابلم گرفت.از سوالش یکه خوردم،فهمیدم حرف قبلیم نسنجیده بوده.

_نه چیز خاصی نبود.شاید یه کم بی حوصلگی.

_امیدوارم از این به بعد یکم حوصله داشته باشین.اینجور شب نشینی ها اینجا عمومیه،راستش بدون شما واسه من یه نفر که لطف نداره،باید اعتراف کنم..

پارچ را از دستش گرفتم و گفتم:

_ببخشید،با اجازه.

به سرعت به طرف اتاق رفتم.دلم مثل گنجشک اسیری بالا و پایین می رفت.خودم را داخل اتاق انداختم مادرم پرسید:

_چته؟چرا رنگت پریده؟

نگاهی مبهوت به مادرم کردم.آهنگ کلات مجتبی در گوشم بود:

_ بدون شما واسه من یه نفر که لطف نداره،باید اعتراف کنم...

_گفتم چیه؟بیرون لولو دیدی؟

_چیزی نیست،هوا زود تاریک می شه،شبای اینجا هم یکم هول داره.

_اولین باره این و از تو می شنوم.

سعی کردم حرف را عوض کنم.پارچ را به کناری گذاشتم و با خنده ای تصنعی گفتم:

_به به،بوی غذا تا اون سر حیاط میاد.

برادرم گفت:

_آخه هر شب اشکنه ام به به داره.

اخم کوچکی به او کردم.اوضاع را بدتر کرده بودم.برای جبران مافات گفتم:

_ببینم تو درسات رو خوندی؟

_همه شونو فوت آبم،همه همشو.

_خوب بهتره چندتا سوال ازت بپرسم.

کتاب علومش رو برداشتم و شروع به سوال پرسیدن کردم.هنوز چند سوال نپرسیده بودم که در اتاق با صدای خشکی باز شد.همگی سر بلند کردیم.پدرم با چهره ای درهم فشرده و لباس هایی کثیف در آستانه در ایستاده بود.دلم هری فرو ریخت.رنگ از چهره ام پرید.نگاهی به بچهها کردم.چشم هایشان ترس درونشان را منعکس می کرد.نگاهم روی مادرم خیره ماند.میل به دست با دهانی باز به در چشم دوخته بود.

_چیه،چرا همتون وق زدین به من مگه آدم ندیدین.

مادرم با دستپاچگی خودش را جمع و جور کرد و گفت:

_سلام آقا،خوش اومدین.ببخشید تعجب کردن.

زیر کرسی رفت.بچه ها از اطرافش کنار رفتند.سلامهایشان را به زور جواب داد.

_بچه ان دیگه،شما به دل نگیرید.آقا چیزی می خورید.

چشمهایش را بسته بود.

_نه،خوابم میاد،جیکتون دربیاد امشب تو حیاط مهمونین،شنیدین.

من به نمایندگی از طرف بچه ها گفتم:

_بله آقاجون.

_قربون اون بله آقا جون گفتنت،ستاره بخت بابا.

تعجب کردم.نگاه حیرانم را به مادرم دوختم.با شگفتی شانه بالا انداخت.بچه ها با دهان باز نگاهم می کردند.شانه هایم را بالا انداختم و زیر لب گفتم:

_نمی دونم.

خانه در سکوتی وحشتبار فرو رفته بود.بوی ترس در فضا پیچیده بود.دستهای پر اضطراب مادر،نگاه های مشوش بچه ها و خرناسه های گاه گاه پدر سخت غذاب آور بود.

صدای کوچک ترین عضو خانه که از قنداق بلند شد،چشمهایم را از شدت ترس بستم.مادرم دستپاچه شده بود.قنداق را بغل کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم.

هوا سرد بود.خنکی که روی پوستم نشست کمی به خودم مسلط شدم.نورهایی که دزدانه از پنجره درها به بیرون سرک می کشید حیاط را روشن می کرد.صدای هیاهو از اتاق ها بیرون می زد.زندگی در همه جا در جریان بود.قنداق را تکان می دادم تا خواهرم ساکت شود.از پله ها پایین رفتم.گریه اش لاینقطع ادامه داشت.در طول حیاط شروع به قدم زدن کردم.

در اتاقمان باز شد و برادر کوچک شیشه قنداغ به دست،به طرفم آمد.

_مامان گفت این و بهش بده.

شیشه را گرفتم و در دهان خواهرم گذاشتم.برادرم رو به رویم ایستاده بود.

_تو برو تو،اینجا سرده.

_می خوام پیش تو باشم.از تو خوشم میاد.

_برو تو،سرما می خوری،منم زود میام.همینکه بچه خوابید،حالا تو برو تو.

_آخه....

_برو تو،اصلا دلم نمی خواد مریض بشی،یاا... دیگه.

با نارضایتی سر خم کرد.با قدمهای سنگین روانه اتاق شد.قنداغ که تمام شد،شیشه را به دست گرفتم و  خواهرم را تکان دادم شاید بخوابد.هوا خیلی سرد بود.دندان هایم اشکارا بهم می خورد.بچه را محکم به خودم چسباندم،کمی قدم زدم اما بی فایده بود.نگاهم به زیر زمین افتاد با خودم فکر کردم انجا حتما گرم تر است.چشمانم از شادی برق زد.به سرعت به طرف زیر زمین رفتم.

از پله ها که پایین رفتم گرمای روح بخشی به صورتم نشست.

یک اتاق مستطیل شکل آجری،با یک شیر آب در گوشه ای از آن و خرت وپرت هایی که ته آنجا بر روی هم تلنبار شده بو.چک چک اب که در پاشویه می افتاد،محط را وحشت آور می کرد.تصمیم گرفتم برگردم.اما بیرون سرد بود و اینجا با تمام وحشتی که ایجاد می کرد بر حیاط غالب بود.در گوشه ای از زیر زمین حمام قرار داشت که برای استفاده همه اهالی بود.مزیت این خانه نسبت به خانه های اطراف همین حمام بود.که به قول همسایه ها اجاره اش را چندین برابر می کرد.

صدای گریه خواهرم دوباره بلند شد.قنداق را تکان دادم و در طول زیر زمین قدم زدم.لحظه ای ساکت می شد و دوباه شروع می کرد.سرش را به دهانم نزدیک کرده و به آرامی شروه به خواندن کردم.

کبوتر بچه بودم،مادرم مرد

مرا مادر به دست دایه بسپرد

مرا دایه به شیر گاو آموخت

که از بخت بدم گوساله ام مرد

مکن شیوه ز کار روزگاران

که دست غم ،دلم را با خودش برد

گل سرخ و سفید و نازک من

هنوز بیت تمام نشده بود که مجتبی را در آستانه زیر زمین دیدم.رنگ از چهره ام پرید.بخار از سرم بلند شد.دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.از شدت سرآسیمگی گفتم:

__سلام.ببخشید.

سر به زیر انداخت و گفت:

_سلامفنمی دونستم شما اینجایید وگرنه نمی اومدم.

بقچه ای که زیر بغل داشت نشان می داد برای حمام آمده.

_نه نه،ببخشید.

نمی دانستم چه باید بگویم به طرف بالا به راه افتادم به کنارش که رسیدم گفت:

_شما باشینفمن بعدا میام.

لحظه ای برجا ایستادم و با خجالت گفتم:

_نه،شما بفرمایین،من به هر حال داشتم می رفتم.با اجازه.

به سرعت از پله ها باا رفتم.درست در آخرین پله سکینه در مقابلم ظاهر شد.از وحشت جیغ کوتاهی کشیدم.

_اِه،چته خل و چل،منم،لولو که نیست.

_سکینه !از ترس سکته کردم،چرا اینجوری میایی.

مرا به طرف زیر زمین هول داد و گفت:

_ساکت مگه می خوای عالم و خبر کنی.ببینم مجتبی اومد پایین.

با تعجب نگاهش کردم.

_کارش دارم باید باهاش حرف بزنم.

می خواس بره حموم،چه کارش داری مجتبی ،اذیتش نکن.

دیگر وارد زیر زمین شده بودیم.

_می خوام تکلیفم روشن بشه،بالاخره باید بدونم چه کاره ام.

_الان که وقتش نیست.،رفته حموم.

_اِه توام،حمومه،حمومه،خوب بره،من که نگفتم می خوام برم زیر دوش پیشش،از پشت در باهاش حرف می زنم.

پیش از انکه عکس العملی نشان دهم،برادر بزرگترم از پله ها پایین آمد و گفت:

_اینجایی ابجی،بابا بیدار شده بیا شام.

_آِ،بابات اومده ،چشمت روشن.

لبخند زرکی زدم و به طرف پله ها به راه افتادم.در حالیکه از پله ها بالا می رفتم دلم پایین ماند.دوست داشتم بدانم انتهای این ماجرا به کجا خواهد انجامید.

وارد اتاق شدیم،مادرم بچه را گرفت و گفت:

_بشین شامتو بخور.

همه دور سفره جمع بودند.دستهای کوچک با لرزشی محسوس بالا می رفتند.دهانها به ارامی تکان می خوردند.انگار کسی جز پدر نمی خواست سکوت شام خانوادگیرا بشکند.یاد گرفته بودیم در کنار پدرم،چشم بر زمین غذا بخوریم،نباشیم و باشیم.

پدرم به محض اینکه شامش تمام شد بلند شد از کتش سه اسکناس بیرون آورد و به رسم همیشگی وسط سفره پرت کرد.با صدایی گرفته و خشن گفت:

 

_فردا شب مهمون داریم،آبرومندانه باشه.تا فردا.

به طرف در به راه افتاد.نگاه های خیره بچه ها به روی هم لغزید.مادرم به دنبال پدر بیرون رفت.نگاهم به روی سه اسکناس وسط سفره سر خورد.تعجب در عمق نگاه همه می رقصید.

صدای برادر بزرگترم سکوت را شکست.

(مهمون داره،اولین باره که می شنوم کسی و دعوت کرده.

_آبجی مهمونی خوبه نه؟

_خل شدی معلومه که خوبه،وقتی بچه ها از مهمونی حرف می زدن قند تو دلم آب می شد،خیلی خوبه!

_خودت خل شدی،من از آبجی پرسیدم مگه تو فضولی می پری وسط.

برادرم با عصبانیت گفت:

_ساکت ببینم،حالا چه خوب،چه بد،این مهمون کیه که باید پیش سرکار ابروداری کنیم؟

_داداش ابروداری یعنی چی؟

_به تو چه بچه،هروقت بزرگ شدی می فهمی.

مگه تا حالا ابروداری نکردیم،چه جوری آبروداری می کنن؟

_ صنوبر تو هم یه چیزی بگو دیگه،چه جوری آبروداری می کنیم؟

نگاهشان کرد.مبهوت و خیره،شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

_من نمی دونم بذارید مامان بیاد اون وقت.

_یعنی مامان می دونه آبروداری یعنی چی؟

_خی خنگ خدا معلومه که می دوه،مامان همه چیز رو می دونه.

در باز شد و مادرم وارد اتاق شد.نگاه های کنجکاو ما،مادرم را محاصره کرده بود.نگاهمان کرد:

_رفت،خیلی عجیبه امشب با همیشه فرق داشت.

_شاید عوض شده،شاید برای همیشه عوض شده.

_بابا عوض بشو نیست،امشب سر کیف بود فرقشم همین بود.

_نباید پشت سر بابات اینجوری حرف بزنی،و مدرسه اینا رو یادت ندادن.

اخم کوچکی به برادرم کردم.چهره در هم کشید و زیر کرسی رفت.

_نگفت مهمونش کیه؟

_ازش نپرسیدم،دلیلی نداره وقتی مرد خونه مهمون دعوت می کنه زن سین جیمش کنه.

اسکناس ها را از وسط سفره برداشت و ادامه داد:

_فردا خیلی کار داریم.ف

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 146
بازدید کل : 2575
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1