کوچه های خاطره {قسمت پنجم}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

وقتی چشم گشودم نور کمرنگ اتاق چشمم را آزار داد کمی به این پخلو و آن پهلو چرخیدم و از رختخواب بیرون آمدم.هیچ کس در اتاق نبود.

ماه سوم پاییز بود،روزها به سردی زمستان گره می خوردند.حیاط خلوت بود.آفتاب در حال احتضار پاییز،گرمای اندکی را با آخرین توان باقی مانده روانه زمین می کرد.آب سرد که به صورتم خورد مور مورم شد.سری به اطراف چرخاندم تمام درها بسته بود.به اتاق برگشتم و با اشتهای زیاد صبحانه ام را خوردم.کمی خانه را مرتب کردم،ظرفهای نشسته را برداشتم و به طرف زیر زمین به راه افتادم.از پله ها که پایین می رفتم صدای همهمه همسایه ها را شنیدم.لبخند به لب وارد زیر زمین شدم.

_سلام.

سرها به طرف من چرخید.

_سلام،خانم خوابفبابا هنوز زوده.

با شرم چشم به زمین دوختم.

_الان از خودش می پرسم صدیقه خانم، صنوبر دیشب چه خبر بود؟

رنگ از چهره ام پرید.نگاه لرزانم به روی صورت بی بی خیره ماند.با بی قیدی سرش به کار خودش گرم بود.به طرف سکینه برگشتم،با چهره ای درهم و عصبی ظرف می شست.نگاهم روی مادرم ثابت ماند.

_خبری نبود،بچه گریه می کرد آوردمش بیرون.

_اون و که نمی گم،مهمونتون و می گم،از اون چه خبر؟

_خبر خاصی نبود،ما فقط مهمون داشتیم دیگه هیچ خبر.

سکینه با لخن نیشداری گفت:

_حالا تو چرا اون وقت شب اومده بودی زیر زمین؟

نگاه متعجبم را به سکینه دوختم.بدون اعتنا نشسته بود و با عصبانیت ظرف ها را می سابید.

_بچه گریه می کرد چون بیرون سرد بود من آوردمش زیر زمین.

_قربون بچه برم اگه نبود تو چه بهونه ای داشتی.

لحن نیشدار سکینه چون نیشتر بر روحم فرود می آمد.خواستم دهان باز کن،مریم خانم پیش دستی کرد و گفت:

_خلاصه،شاید یه شیرینی افتاده باشیم.

_واه واهفمریم خانم مگه من دختر به یه همچین پیرمرد مفنگی می دم؟

_بابا چندان پیرم نیست...حالا شما...

سکینه به میان حرف فاطمه خانم دوید و گفت:

_فقط این سومین باره که می خواد تجدید فراش کنه.

نگاهم از روی سکینه به روی بی بی لغزید.هنوز هم با بی قیدی مشغول کار خودش بود.

سکینه با حرص گفت:

_چندان بدم نیست.هم پول این طرف،هم خوشی اون طرف.

_تو از چی ناراحتی؟

ظرف های شسته شده اش را جمع کرد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:

_نه،تو خوشی،خوش می پری،من چرا باید ناراحت باشم.

بلند شد و رفت.نگاه مبهوتم به دنبالش کشیده شد.مریم خانم خنده کش داری کرد و به دنبال سکینه فریاد کشید:

_بابا این شتریه که در خونه شما هم خوابیده.

صدای فریاد سکینه در زیر زمین پیچید:

_مرده شور اون شتر و ببرن.

همه نگاه ها به طرف بی بی چرخید،هیچ کس حرف نمی زد و او با بی قیدی مشغول کارش بود.در دل گفتم"مرده شور خودتو ببرن"از خودم خجالت کشیدم،هیچ گاه با دیگرا ولو در قبام اینگونه صحبت نکرده بودم.

موضوع صحبت عوض شد.هرکس از آخرین دیثده یا شنیده ها حرف می زد.احساس می کردم نگاه ها نسبت به من تغییر کرده است.انگار با چشم دیگری به من نگاه می کردند،بعضی با دلسوزی و برخی دیگر با حسرت،عده ای با خوشحالی و تعدادی با ترحم.

_آره بابا،آخر سر دختره رو طلاق داد دیگه،پاشو کرد تو یه کفش که نمی خوام که نمی خوام که نمی خوام.

_بیاره دختره،دوباره برگشت زیر دست زن بابا.

_غصه شو نخور فردا دوباره یه شوهر دیگه پیدا می کنه.

_نکنه حامله ای،منم سر راحله همین حال تو رو داشتم.

_خستگی که سرش نمی شه،آخر سر بهش گفتم خوبه که ندیده نیستی،ده ساله زنتم.

_صاب کارش یه قولایی داده تا ببینیم چی می شه.

ظرف های شسته شده را برداشتم و به اتاقمان برگشتم.نگاهی به در بسته اتاف سکینه اینها انداختم.نمی توانستم دلیل رفتار او را درک کنم.

تا ظهر خودم را در اتاق مشغول کردم.دست و دلم به کار نمی رفت.نگران بودم،اضطراب و تشویشی آزار دهنده،وجودم را دستخوش نگرانی کرده بود.دلم می خواست با کسی حرف بزنم.از کسی کمک بخواهم،چقدر دلم برای صغری خانم تنگ شده بودفای کاش حداقل سکینه اینگونه تلخ و گزنده نشده بود.با خودم فکر کردم شاید بهتر است با سکینه حرف بزنم،نه اینکه از مجتبی بگویم،فقط دلیل ناراحتیش را بپرسم،شاید او هم احتیاج دارد مثل من با کسی درد دل کند.شاید او هم به همدلی نیاز دارد.همیشه که نباید گفت،گاهی مواقع هم باید شنید.شاید شنیدن حرف های سکینه بیشتر از گفتن دردهای خودم آرامم می کرد.

در دلم برق امیدی درخشید با خوشحالی از اتاق بیرون رفتم.پشت در اتاق آنها ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و چند ضربه به در زدم.چند لحظه بعد در با صدای جیری باز شد و سکینه در آستانه در هویدا شد.لبخندی زدم،چهره در هم کشید.

_سلام.

_چیه؟چی می خوای؟

از لحن تند و گزنده اش ترسیدم.لبخند از چهره ام رخت بربست.

_اومدم یکم باهم حرف بزنیم.می خواستم...

_من هیچ حرفی ندارم.اگه داشتم به تو نمی گفتم.

می خواست در را ببندد.دستم را روی در گذاشتم و پرسیدم:

_اتفاقی افتاده؟تو از دست من ناراحتی؟

_نه،معلومه که نیستم.

ناگهان صدایش رابلندتر کرد و گفت:

_کثافت،دیگه از جونم چی می خوای.

خودم را عقب کشیدم.از اتاق بیرون آمدو رو به رویم ایستاد.دندان هایش ا محکم بهم فشار داد.اشک در چشمانش نشسته بود.حالتسی داشت که آدم را می ترساند،تصمیم گرفتم آرامش کنم:

_ سکینه تو رو خدا بگو چی شده؟

_من باید  از تو بپرسم چی شده،ببینم دیشب با مجتبی تو زیر زمین چه کار می کردی؟

دنیا روی سرم خراب شد.چشمانم جایی را نمی دید،لب باز کردم و آهسته گفتم:

_ سکینه !

_چرا لال شدی،د بگو دیگه.من خر و باش،نفهمیدم مجتبی واسه چی عوض شده،تو کثافت زیر زیرکی واسش دام پهن می کردی.

_اشتباه می کنی سکینه .

_آها کور که نیستم با چشای خودم دیدم تا رفتی زیر زمین مجتبی مثل گوله پشت سرت اومد.برو بابا من عالم و آدم و رنگ می کنم تو می خوای من و سیاه کنی؟

_من و مجتبی ....

_اوه،اوه، مجتبی ،چطور شد تا دیروز ایشون آقا مجتبی بود.رو کن،جونم رو کن.

_ سکینه !

_زهرمار و سکینه ،کوفت و سکینه،دیگه چی می خوای،هان چی می خوای؟

_من و مجتبی ....

پیش از آنکه جمله ام را تمام کنم سکینه به طرفم هجوم آورد و از موهام آویزان شد و فریاد زد:

_کثافت،آشغال،گیساتو می برم،می فرستمت تو خیابون.

بی هیچ تلاشی زیر دستش ایستاده بودم.با دو دست محکم سرم را چسبیده بود.اشک در چشمانم دویده بود و فقط به آهستگی آخ آخ می کردم.ناگهان درد شدیدی روی بازویم حس کردم. سکینه دندان هایش را در بازویم فرو کرده بود و با تمام توان فشار می داد.دیگر طاقت نداشتم فریادی کشیدم. سکینه هولم داد.محکم به زمین خوردم.روی سینه ام پرید و موهایم را چنگ زد.با صدای ما همسایه ها از زیر زمین بیرون ریختند و به طرف ما هجوم آوردند.

سکینه چپ و راست با مشت به سر و صورت و سینه ام می کوبید.سرش را پایین آورد و روی سینه ام را محکم به دندان گرفت.سرش را به عقب هول دادم و فریادم بلندتر از قبل به هوا برخاست.سعی همسایه ها برای جدا کردنش از من بی فایده بود.

به زحمت او را عقب بردند.یکریز فحش می داد.خون از گوشه لبم راه افتاده بود و با اشک چشمانم قاطی شده بود.

سکینه با بی شرمی گفت:

_د بنال چه گهی خوردی،بی آبرو،بی شرف.

_اشتباه می کنی،به خدا اشتباه می کنی،بی بی ...

_دهنتو ببند اگه دستم بهت برسه جرت می دم.لیاقت تو همون سالار خان هرزه اس،تو رو چه به لقمه گنده تر از دهنت.

با یک حرکت سریع خودش را از دستهایی که او را چسبیده بودند بیرون کشید و به طرفم هجوم آورد.مرا محکم به زمین زد و دندان هایش را در رانم فرو کرد.فریادم به هوا بلند شد.دوباره با زحمت او را به عقب کشیدن.

مادرم به همراهی چند تن از همسایه ها مرا بلند کردند و به اتاق بردند.

_چش شده،چرا اینجوری می کنه؟

_نمی دونم،دیوونه شده،اصلا نذاشت حرف بزنم.

صدای فحاشی سکینه هنوز هم به گوش می رسید.مادرم بلند شد و گفت:

_دیگه داره غلط اضافه می کنه.

فاطمه خانم دست مادرم را چسبید و گفت:

_ولش کن صدیقه خانم ، سکینه همینجوریه،بهش عادت می کنی.ماهی یه دفعه حتما به یکی می پره.

_خوب بپره،چرا گیر داده به دختر من،واسه خودش لیچار می بافه.

لیلا خانم در حالی که گوشه لب مرا پاک می کرد گفت:

_ای بابا اگه بخوای واسه سکینه ارزش قائل شی،باد دنیا رو آتیش بزنی،خون خودتو واسه اون کثیف نکن.

در باز شد و مریم خانم با چهره خندان همیشگی وارد اتاق شد.

_ببینم دختر تو بیکاریفچه کار به کار سکینه داشتی؟

کنارم نشست،صورتم را به چپ و راست برگرداند و گفت:

_کار خودتو ساختی،یه جالیز بادمجون تو صورتت کاشته.

خنده کش داری کرد.لیلا خانم هم که سعی می کرد خنده اش را فرو بخورد،چشم غره ای به او رفت و گفت:

_ مریم ،شروع نکن،حالا چش بود؟

_ولش کنید چرت و پرت می گه،باید خیلی مواظب باشی،این دفعه دخلتو میاره،ببینم حالا چی بهش گفتی،چه کارش کردی که انقد آتیشش تنده؟

در باز شد و بی بی وارد اتاق شد.خودم را جمع و جور کردم و چشم به زمین دوختم.

_طوریت که نشد؟

_نه چیز مهمی نیست.

_آره بی بی چیز مهمی نیست.فقط دیگه لازم نیست از مش اصغر سبزی فروش بادمجون بخریم،باید از صنوبر خرید کنیم.

بی بی با تشر گفت:

_ مریم ،تو همیشه باید مسخره بازی دربیاری،طوریت که نشده دختر؟

_نه بی بی ،خوبم. سکینه چی شد؟

_به زور بردنش تو خونه شون.

مادرم پرسید:

_حالا چش شده بود،از کجا بهش برخورده بود.

_نکنه حسودیش شده تو رو می خوایم ردت کنیم.

با تعجب نگاهی به مریم خانم کردم وگفتم:

_ کجا؟

_دکی،تازه می پرسه کجا.

مادرم پیش دستی کرد و گفت:

_ مریم وقت گیرآوردی ها وسط دعوا نرخ تعیین می کنی،من به اون مرتیکه دختر بده نیستم،اصلا مگه آقامون این کار و می کنه.

_الان که وقت این حرفا نیست، صنوبر اگه جاییت درد می کنه ببریمت دکتر.

_نه بی بی ،احتیاج به دکتر ندارم.

بی بی بلند شد و با تحکم گفت:

_بهتره یکم دراز بکشی حالت سر جاش بیاد،شمام پاشین برین دیگه.

_بالاخره نگفتی چی شد که اینطور شد.

_مریم پاشو،بعدا می تونی ته و تو شو دربیاری.د یاا...

مریم خانم بی بی میلی بلند شد و همراه دیگران از اتاق بیرون رفت. مادرم کنارم نشست و گفت:

_چی شده بود؟

بازو و سینه و رانم به شدت می سوخت،کف سرم می تپید.تمام صورت و قفسه سینه ام درد می کرد.ناخن سکینه گوشه چشمم را خراشیده بود و لباسم از چند جا شکافته شده بود.

یقه ام را کمی پایین کشیدم،جای دندان های سکینه که بر گوشتم نشسته بود نمایان شد.به شدت می سوخت،از درد چهره در هم کشیدم.

_پرسیدم چی شده؟

الان،آن موقعی بود که به دنبالش بودم.تصمیم گرفتم همه چیز را برای مادرم تعریف کنم.

_نمی دونم،دیوونه شده یه دفعه پرید رو سرم.

از جملاتی که گفتم تعجب کردم می خواستم حقیقت را بگویم اما انگار زبانم به اختیار من نبود.

_بالاخره یه چیزی شده که اینجوری دیوونه شده.

این بار باید حقیقت را به او می گفتم.باید می گفتم که مجتبی را دوست دارم و این سالار خان مرا می ترساند.

_شاید...من نمی دونم واقعا نمی دنم،انگار دلش از یه جایی پر بود.

دوباره زبانم به اختیار من نچرخید.از خودم تعجب کردم.

_من که سر در نمیارم تو چی می گی.

زیر کرسی رفتم.تمام بدنم درد می کرد و جای زخمهایم می سوخت.چشم بر روی هم گذاشتم.به جملات سکینه فکر می کردم.به سخنان مجتبی و حرکات سالارخان.همه چیز در مغزم بهم ریخته بود.همه چیز بالا و پاین می رفت.من در این گرداب گرفتار شده بودم.

چشمهایم را باز کردم.فکر کردم صبح شده است.به سرعت از حا بلند شدم .بچه ها در اطرافم به آرامی مشغول نوشتن تکالیفشان بودند.با دیدن آنها حوادث چند ساعت پیش را به یاد آوردم.

_قیافه ات چقد خنده دار شده.

_علیک سلام،ببینم زبونتو گربه خورده.

_سلام آبجی،صورتت کبود شده.

_آبجی خودم سکینه رو می زنم.

_اصلا غصه نخور،حسابی خواهر کوچکترشو تو مدرسه می زنم.

_حال داداششو می گیرم تا دیگه جرات نکنه رو تو دست بلند کنه.

_می خوای برم در خونه شون،خونشو بریزم.

_نه،نه،احتیاجی به هیچ کدوم از این کارا نیست،مشقاتونو بنویسید،زبون درازا.

احساس ضعف می کردم.سفره را پهن کردم و پرسیدم:

_مامان کجاست؟

_همون جای همیشگی،زیر زمین.

کنار سفره نشستم و مشغول شدم.اذان را گفته بودند که در باز شد و مادرم وارد اتاق شد.به محض دیدنم پرسید:

_خیلی وقته بیدار شدی؟

_تقریبا.

_حالت خوبه،جاییت درد نمی کنه؟

لبخند کمرنگی زدم و گفتم:

_نه،خوبم، سکینه چطوره از اون خبری دارین؟

_تو به اون چه کار داری،می خوام صد سال سیاه خوب نباشه.

_مامان!اون فقط عصبانی بود.من نباید پاپییش می شدم.ازش خبر ندارین؟

_نه از اتاقشون بیرون نیومده،مادرش کلی معذرت خواهی کرد.واقعا حیف این زن.

سفره را پهن کرد.بچه ها دور سفره حلقه زدند.زیر کرسی رفتیم.جای گازهای سکینه درد می کرد.

_مگه تو شام نمی خوری؟

_نه گشنم بود نون خوردم.

با خودم کلنجار می رفتم.دنبال راهی می گشتم تا سر صحبت با مادرم را باز کنم.باید هرچه زودتر درباره مجتبی با مادرم حرف می زدم.اما با قضایایی که سکینه درست کرده بود مادرم شک کرده بود.اگر نمی گفتم چه؟درست این بود که اجازه بدهم کار از کانال بزرگترها راه بیفتد.شاید بهتر باشد به جای مادرم با مجتبی صحبت کنم و از او بخواهم،بی بی را راضی کند.اما چگونه با مجتبی صحبت می کردم. سکینه بقرایم مشکل درست می کرد.اگر با خود بی بی صحبت می کردم بهتر بود.اما اگر همسایه ها می دیدند با بی بی گرم گرفته ام قضیه سکینه را به بی بی و مجتبی مربوط می کردند.گیج شده بودم،نمی دانستم کار درست چیست.غرق در تمام راه حل های عبث بودم که در با صدای خشکی باز شد.سرم به طرف در چرخید.پدرم با صورتی سرخ در آستانه در ایستاده بود.تعجب در چشمان همه ما موج می زد.مادرم مثل فنر از جا پرید.

_خوش اومدی آقا.

وارد اتاق شد.زیر کرسی نیم خیز شدم.لقمه در دهان بچه ها مانده بود.همه مبهوت به پدر و به هم نگاه می کردند.صدای گفتن سلام به زحمت شنیده می شد.همانجا کنار سفره نشست.مادرم به سرعت برایش بشقاب آورد و غذا ریخت بدون اینکه نگاهم کند پرسید:

_تو چرا سر سفره نیستی؟

_من تازه نون خوردم سیر بودم.

سر بلند کرد و نگاهم کرد.چشمانش را گرد کرد و با تعجب گفت:

_تو چه بلایی سرت اومده،صورتت چرا کبود شده؟

نگاه خیره اش را به طرف مادرم چرخاند،پیش دستی کردم و گفتم:

_از پله های زیر زمین افتادم.

_زیر زمین چه کار می کردی که بیفتی؟

_رفته بودم ظرف بشورم.پام لیز خورد از پله ها سر خوردم پایین.

_مگه مستی؟حواست کجا بود؟ببین چه به روز خودش آورده.

نگاهی به مادرم کردم لبی به دندان گزید و چشمش را برایم درشت کرد.بچه ها دم برنیاوردند انگار می دانستند باید سکوت کنند.

_جاییت که در نرفته؟

_نه.

_نه آقا،مسئله مهمی نبود.

_از سر و صورتش معلومه.

از آمدن پدر کاملا متعجب بودم.این سومین شبی بود که به خانه می آمد.احساس می کردم باید خبری باشه.نگاه خونسرد پدر التهاب درونم را زیاد می کرد.

بچه ها یکی یکی از سر سفره بلند می شدند و در گوشه ای می نشستند.حرکات پدر نشان میب داد این بار برای رفتن نیامده است.در نگاه بچه ها غمی غریب موج می زد.معنی نگاهشان را خوب می فهمیدم.می دانستم شب سردی را در حیاط باید بگذرانیم.بلند شدم،قنداق خواهر کوچکترم را برداشتم و با سر به بچه ها اشاره کردم و از اتاق خارج شدم.گوشه ایوان پشت در خانه به دیوار تکیه دادم.سرمای دیوار در تنم نشست.نشستم و قنداق را محکم چسبیدم.بچه ها به فاصله زمانی کوتاه پشت سر هم از اتاق بیرون آمدند و در اطرافم حلقه زدند.آنها را به خودم نزدیک کردم که سرما راکمتر حس کنند.هوا سردتر از آن بود که بتوان برای مدت  زمان طولانی تحملش کرد بلند شدم.بچه ها هم بلند شدند.

_چی شده آبجی؟

_می ریم زیر زمین اونجا یه کم گرمتره.فقط یواش که کسی نفهمه.

وارد زیر زمین که شدیم احساس امنیت بیشتری کردم.در گوشه ای نشستم و بچه ها در کنارم به دورهم حلقه زدند.

_آبجی تو می دونی چرا بابا اومده؟

_حتما کار داره.

_چه کاری؟

_نمی دونم شاید اومده ما رو ببینه.

برادرم با عصبانیت گفت:

_ما رو ببینه ؟!مثل اینکه خل شدی؟

لبم را گزیدم و به برادرم اخم کردم.صورتش را برگرداند.

_آبجی تو فکر می کنی بازم مامان و بزنه؟

_بچه تو چقد سوال می کنی،ساکت شو دیگه.

_چی کارش داری،داره از من سوال می کنه به تو چه.

_همش حرف می زنه ،سرمو خورد.

_نمی خوای بشنوی پاشو برو بالا.

زیر لب چیزی گفت و سر برگرداند.

_نمی دونم آبجی،شاید بزنه،شایدم...

هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدای فریاد مادرم را شنیدم.بلند شدم.قنداق را در آغوش خواهرم رها کردم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.صدای فریادهای مادرم در حیاط می پیچید.همسایه ها بیرون آمده بودند.با شرمساری به طرف اتاقمان به راه افتادم.

_چی شده صنوبر ،چه خبره؟

چشم به زمین دوختم.سرم سنگین شده بود.دنیا در مقابل چشمانم راه می رفت.همه چیز بهم ریخته و مغشوش بود.زبانم حرکت نمی کرد.بی بی خودش را به من رساند و بازویم را گرفت.چهره در هم کشیدم و گفتم:

_آخ.

دستش را کشید و گفت:

_چی شد؟

_هیچی،جای گاز سکینه بود.

_چه خبره،چی شده؟

_بابام اومده خونه.

صدای جیغ های مادرم ممتد شنیده می شد.همسایه ها به دورم حلقه زده بودند.بچه ها از زیر زمین بیرون آمده،در گوشه ای ایستاده و گریه می کردند. مجتبی به طرفشان رفت.

از همه طرف در محاصره سوال های زیر و درشت همسایه ها بودم.همه با ترحم نگاهم می کردند.انگار آنها همه می دانستند این صداها،برای چیست.تمام تنم داغ شده بود.دنیا شروع  به چرخیدن کرد.چشمهایم دیگر جایی را نمی دید.پاهایم سست شد و بر روی زمین غلطیدم.

دنیایی سراسر سیاهی،آرامش و سکون.آسوده و فارغ بودم.صدای همهمه مبهمی را می شنیدم.همه ای آرامبخش.به نرمی چشمهایم را باز کردم.نور چراغ چشمم را آزرد.پلکهایم را محکم روی هم فشار دادم.لحظه ای صبر کردم.آرام آرام چشم گشودم.اتاق برایم غریبه بود.سری به اطراف چرخاندم. مجتبی در سمت راستم به دیوار تکیه داده بود. دستش را بر روی زانو حایل کرده و سرش را به آن تکیه داده بود.نگاهم به جانب کرسی چرخید بچه ها زیر کرسی خوابیده بودند.سرم را چرخاندم،در سمت چپم بی بی سرش را به دیوار تکیه داده و همانطور نشسته خوابیده بود.به زحمت بلند شدم و نشستم.

_حالت خوب شد؟

صدای مجتبی دلم را لرزاند.اینجا خانه آنها بود،نمی دانستم ما آنجا چه می کردیم.

_ما اینجا چه کار می کنیم؟

_حالت بهم خورد.آوردیمت اینجا.

_مامانم،مامانم چی شد؟

خواستم بایستم مجتبی بازویم را گرفت،درد در بدنم پیچید وچهره ام در هم رفت.

_اخ.

دستش را کشید و گفت:

_چی شد؟

_جای گاز سکینه بود.

از گفتن این جمله به شدت خجالت کشیدم.سر به زیر انداختم.

_مادرم برام گفت چی شده.به خاطر من کتک خوردی ،ببخش.

_مادرم،اون چی شد؟

_هیچی،دیگه صداش نیومد ساکت شدن.

_هنوز اونجاست؟

_کی؟

_بابام.

_آها،آره هنوز که بیرون نیومده.

_تا صبح هم بیرون نمیاد.

اشک در چشمانم حلقه زد.سعی کردم خودم را کنترل کنم اما دروازه های چشمم گشوده شد و گونه هایم را خیس کرد.بی بی از صدایگریه من بیدار شد.

_به هوش اومدی؟چرا گریه می کنی مادر الحمدا.. که به خیر گذشت.

_حالش خوب شد خانم؟

چشم هایم را پاک کردم و با صدایی لرزان گفتم:

_سلام حاج آقا،شرمنده ام امشب شما رو زا به راه کردیم.

_سلام،این حرفا چیه دخترم اینجا خونه خودته.

_چیزی می خوای برات بیارم؟

_ نه بی بی ،اگه اجازه بدین ما بریم.

به جای بی بی مجتبی گفت:

_کجا؟

سر به زیر انداختم.

_دیگه مزاحم شما نمی شیم.

پتو را کنار زدم. مجتبی گوشه آستینم را گرفت.

_کجا می خوای بری؟بچه ها همه خوابن،اذیتشون نکن.

_اره صنوبر ،کجا می خوای بری،همین جا هستین دیگه.

سر به زیر انداختم.اشک به روی گونه هایم غلطید.

_حالا حرف حساب بابات چی بود؟

_نمی دونم حاج آقا.

_حرفشه که فردا شب،عقدت کنن.

نگاه متعجبم را به دهان مجتبی دوختم و گفتم:

_نه باورم نمی شه.

اخمهایش را درهم کرده بود.

_خودم شنیدم،مبارکت باشه.

_پس اومده خبرشو بده،فردا شب.اون مردیکه  مافنگی اون که از بابای منم بزرگتر بود.

نگاه ملتمسم را به بی بی دوختم.

_بگین دروغه بی بی،بگین.

اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد.

_حاج آقا؟

سرش را به زیر انداخت.نگاهم را به طرف مجتبی چرخاندم.

_حالا می گی چه کار کنم؟

_من باید بگم؟خودت چه کار می خوای بکنی.

بدون اینکه بفهمم چه می گویم جواب دادم:

_خودمو می کشم.

حاج آقا گفت:

_اسغفرا...،این چه فکریه دختر؟

بدون اینکه به حاج آقا نگاه کنم گفتم:

_نمی تونم وایسم ببینم دارن لهم می کنن خودمو می کشم اما زن اون نمی شم.

_یعنی چی صنوبر ،مردن که آخرین راه نیست.

_پس می گین چه کار کنم،بی بی اصلا فرار می کنم،این خوبه.

_یعنی چی ،مگه دختر هم از خونه فرار می کنه.

بدون اینکه به مجتبی نگاه کنم گفتم:

_پس چیکار باید بکنم؟

سکوت در سراسر اتاق فریاد می کشید.انگار هیچ کس یارای حرف زدن نداشت.سرم را بلند کردم و به چهره مجتبی خیره شدم.در نگاهم التماس غریب به رقص آمده بود.

_زن من شو.

صدای مجتبی در همه جا پراکنده شد.از خجالت سرخ شدم.سر به زیر انداختم.سکوت دوباره حاکم شد.شوکه شده بودم.انتظار چنین حرفی را نداشتم.

_زن من می شی؟

نگاهم را به بی بی دوختم،لبخندی زد.دلم آرام شد،به حاج آقا نگاه کردم با سر اشاره کرد بله بگویم.دوباره به مجتبی نگاه کردم.

_زن من می شی؟

_بابام می کشدت،هم تو رو،هم من و ،می دونی.

_اون دیگهما رو نمی بینه،می ریم،همین امشب از اینجا می ریم.

_اون پیدامون می کنه.

_می ریم جایی که نتونه پیدامون کنه،تازه کار از کار که بگذره اون نمی تونه کاری بکنه.

_نه،نمی شه،تو نمی دونی...

به میان حرفم دوید و گفت:

_از خودشی کردن و فرار کردن که بهتره.

لحظه ای سکوت کردم.

_مامانم،مامانم چی؟

بی بی به میان حرف ما پرید و گفت:

_من می دونم که اونم راضیه،خودم هوای اون و دارم تو نگرانش نباش.

_زن من می شی؟

_نه،نمی شه،چطوری؟

_پس می خوای زن اون مردیکه بشی؟

 نگاه اشکبارم به مجتبی دوختم.دوستش داشتم،نمی دانستم چه باید بکنم.سر بلند کرد و مستقیم به من خیره شد.چشمهایش حالت التماس آمیزی ه خود گرفته بود.

_زم من می شی؟

انقدر لحنش التماس گونه و آرامبخش بود که بی اختیار با سر اشاره کردم بله.لبخندی زد.من هم لبخندی زدم و سر به زیر انداختم.بی بی محکم بغلم کرد و گفت:

_مبارکه،مبارکه انشاا...،به پای هم پیر شین.

_مبارکه،صدسال زیر سایه هم بمونین.

غم در دلم نشست،آهسته گفتم:

_حالا چی می شه؟

بی بی خنده ای کرد و گفت:

_عروس خانم ها که انقدر حرص همه چیز رو نمی خورن.

_اگه بابام بفهمه چی می شه؟

_ما همین امشب می ریم.اون تا به خودش بیاد ما حسابی از اینجا دور شدیم.

سر به زیر انداختم و گفتم:

_چه جوری؟

_خوب با پاهامون،مگه قراره چه جوری بریم.

با شرمساری و در حالیکه از خجالت سرخ شده بودم گفتم:

_نه منظورم این بود که چه جوری؟

_خوب گفتم که با...

حاج آقابه میان حرفش دوید و گفت:

_بعدازاینکه عقد کردید،اون  وقت با پاهاتون یواشکی  می رید.

بی بی دوباره بغلم کرد:

_قربون عروس گلم بشم.

ناگهان بنای گریه را گذاشت.

_ بی بی  گریه نکن،آدم که شب عقد پسرش گریه نمی کنه.

_دلم می خواست واست یه عروسی حسابی بگیرم.واسه عقدتکلی مهمون دعوت کنم اما...

گریه اش شدت گرفت.

_شرمنده ام بی بی  ،تقصیر منه.

_نه دخترم تقصیر تو نیست،این حاج خانم من دلش نازکه،تو خودتو ناراحت نکن.

_نه، صنوبر جون،عروس گلم تقصیر تو نیست،تقصیر این بخت نامساعده.

و با دست به این و به جانب اتاق ما اشاره کرد.

_اینا باید زدوتر برن خانم.بهتره چوب لای چرخشون نذاریم.

بی بی  در حالی که اشک هایش را با گوشه چارقدش پاک می کرد گفت:

_خوب زدتر شروع کن دیگه،خودت معطلش می کنی،از من بونه می گیری.

_پاشین بیایین اینجا.

نگاهی به مجتبی کردم،لبخند به لب داشت.زیر چشمی نگاهم می کرد.دلبم هری ریخت.قلبم به طپش درآمد.همه چیز برایم مجتبی بود. مجتبی و آن نگاه درخشانش. بی بی  دست من و مجتبی را گرفت وگفت:

_پاشین دیگه،یاا... وقت نداریم.

بلند شدیم و مقابل حاج آقا در کنار یکدیگر نشستیم.6 قرآن را به دستم داد.آینه ای در مقابلم قرار داد،حاج آقا تسبیح به دست گرفت و گفت:

_ صنوبر خانم تو کاملا راضی هستی؟فکراتو کردی؟

چشمهایم را بستم و با سر اشاره کردم بله.

_پس من شروع می کنم.

_صبر کن،یه لحظه صبر کن.

بی بی  به سرعت از میان رختخواب ها بقچه ای را بیرون کشید.گره آن را باز کرد و از میان ان یک روسری سفید بیرون کشید.روسری را به طرفم آورد و گفت:

_این و سرت کن.شگون داره.

اشک در چشمهایم حلقه زد.روسری را گرفم و در حالی که به آرامی گریه می کردم سرم کردم.حاج آقا خطبه را شروع کرد و من اشک ریزان در همان اولین بار بله را گفتم، بی بی  صورتم را بوسید وگفت:

_مبارک باشه.مبارک باشه.

و اشک هایش را تند تند پاک کرد تا روی صورتش نلغزند.زیر چشمی نگاهی به مجتبی کردم.لبخندی به رویم زد،لبخندی زدم و سر برگرداندم.

_مبارک باشه عروس گلم،مبارک باشه بابا.

_سلامت باشیب حاجی.

مجتبی خیزی به جانب حاج آقا برداشت و خواست دستش را بوسد حاج آقا بلند شد و صورتش را بوسید. بی بی  ،مجتبی را تنگ در آغوش کشید و سر و صورتش را غرق بوسه کرد.

دلم،آرام ارام بود.تمام دنیا برای من لبخند مهرآمیز و نگاه محبت افزای مجتبی بود.همه برایم در خاموشی ابدی بودند.انگار جز من و او هیچ چیز گویایی در جهان نبود.

_شناسنامه اتو حتما احتیاج داریم.

صدای حاجی خوشبختی مرا درهم کوبید.نگاه مضطربم را به چهره مجتبی دوختم.غم در چشمانش نشست.

_حتما احتیاجش داری حاجی؟

_آره لازمش دارم.

نمی خواستم اجازه بدم کسی خوشبختی را از من بگیرد.مصمم بلند شدم. مجتبی هم بلند شد.

_کجا؟

_باید شناسنامه ام رو بیارم.

_بابات اونجاست،چه جوری می خوای بیاریش.

_مهم نیست.باید بیارمش.زود برمی گردم.

_من اجازه نمی دم،می دونی می خوای چهکار کنی؟

_باتید شناسنامه ام رو بیارم تو که شنیدی حاج آقا چی گفت:

_پس بمون من می رم میارمش.

_تو که نمی دونی کجاست.

_حالا حتما واجبه حاج آقا؟!

_سوالی می کنی حاج خانم واجبه،حتما واجبه.

_میارمش حاج آقا.

و به مجتبی کردم و به آرامی گفتم:

_زود میام،می رم و شناسنامه ام و میارم.

_منم باهات میام.

_نه نه،خودم برم بهتره،خطرشم کمتره،زودی میام.

از در رفتم بیرون.با شهامتی که در خودم سراغ نداشتم پاورچین پاورچین طول ایوان را طی کردم.پشت در اتاقمان که رسیدم نفس عمیقی کشیدم.گوشم را به در چسباندم هیچ صدایی نمی آمد.به آن سوی حیاط نگاه کردم مجتبی در استانه در ایستاده بود و نگاهم می کرد.

در را به آرامی گشودم.آهسته و با احتیاط،صدای جیر جیر خشکی می داد.همان باعث می شد بیشتر احتیاط کنم.به اندازه عبورم آن را باز کردم.سرم را داخل بردم و دوباره خوب گوش دادم.هیچ صدایی شنیده نمی شد.بااحتیاط وارد شدم.اتاق تاریک بود.لحظه ای درجا ایستادم تا چشمم به تاریکی عادت کند،کم کم دنیا را غرق در سیاهی ومات میدیدم.پدرم در یک پایه کرسی خوابیده بود و مادرم در پایه دیگر آن نزدیک به او.آهسته به طرف تاقچه رفتم،پارچه سفید روی پیش بخاری را بلند کردم.چند شناسنامه را با هم برداشتم.آنها را باز کردم.اتاق تاریک تر از آن بود چیزی دیده شود.همه شناسنامه ها را برداشتم و پشت در اتاق رفتم.یکی یکی آنها را باز کردم و درنور به اسمها نگاه کردم.بالاخره شناسنامه ام را پیدا کردم.آن را برداشتم و در یقه ام انداختم و پاورچین پاورچین شناسنامه ها را سر جایش برگرداندم.برکشتم و آرام ارام به طرف در اتاق به راه افتادم.مادرم شلوارم را کشید.قلبم از حرکت باز ایستاد.به طرف مادرم برگشتم،با حرکت دست پرسید:

_چی می خوای؟

دستم را جلوی صورتم گرفتم و آهسته گفتم:


_هیس!

با حرکت دست اشاره کردم برای بچه کهنه می خوام.به بیرون اشارهکرد.فهمیدم می خواهد بگوید رویبند کهنه دارد.سر تکان دادم و به سرعت از اتاق خارج شدم.به محض اینکه در را پشت سرم بستم نفسی به راحتی کشیدم. مجتبی هنوز در آستانه در ایستاده بود و چشم به اتاق ما دوخته بود.برایش دست تکان دادم.دستش را بلند کرد و برایم تکان داد.خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم.به همان آهستگی که آمده بودم برگشتم.

وارد اتاق شدم مجتبی با هیجان پرسید:

_چی شد؟

شناسنامه را بالا گرفتم و با احساس پیروزی گفتم:

_آوردمش.

_بدش من که مشخصاتو توش وارد کنم.

شناسنامه را به حاج آقا دادم. بی بی  تند و تند لباس های مجتبی را در ساکی می چپاند.صدایم کردو گفت:

_بیا صنوبر بیا بشین کارت دارم، مجتبی تو هم بیا.

به کنارش رفتم. مجتبی هم به دنبال من آمد و در کنارم نشست. مجتبی انگشتری را از دستش بیرون آورد و به طرف مجتبی گرفت.

_این و بکن تو انگشت زنت.باید براش حلقه می خریدم اما شرمندشم.

سر به زیر انداختم وگفتم:

_نه بی بی  ،این کارا چیه!

مجتبی انگشتر را گرفت و دستش را جلوآورد.از خجالت سرخ شده بودم.

_چرا معطل می کنی صنوبر دست بچه ام خشک شد.

با شرمساری دستم را در دستش گذاشتم.انگشتر را در انگشتم فرو کرد.برایم بزرگ بود.

_اینام چند قواره پارچه اس،واسه عروسم کنار گذاشته بودم.

آنها را در ساک چپاند.یک زنجیر و یک پلاک که اسم مجتبی بر رویش  حک شده بود را بلند کرد و گفت:

_اینم کادویی من،مبارک باشه.

خم شدم و بی بی  گردنبند را به گردنم بست.یک دسته اسکناس هم از زیر رختخواب بیرونکشید و گفت:

_اینم واسه خرج سور و سات عروسی کنار گذاشته بودم.

آنها را زیر لباس ها جا به جا کرد و ادامه داد:

_لازمتون می شه،مواظب باشید!

_این شناسنامه ها،آماده اس.

مجتبی شناسنامه ها رو گرفت و داخل ساک گذاشت.پاهایم سنگین شده بود.اصلا دلم نمی خواست زمان بگذرد.دلم می خواست چشم باز کنم و ببینم همه آنچه پیش آمده خوابی بیش نبوده است.

_زود باش دیگه دختر،چیزی به صبح نمونده.

چشم به بی بی  دوختم.اشک به روی گونه هایم دوید. مجتبی ساک به دست کنار در ایستاده بود.

_مامانم اگه بفهمه دق می کنه.

_خیلی هم خوشحال می شه،پاشو دختر،دیگه نمی شه کاریش کرد.

مجتبی ساک را روی زمین گذاشت و به طرفم آمد.بازویم را چسبید و به نرمیبلندم کرد.

_باید عجله کنیم،اگه همسایه ها بیدار شن و بفهمم آبروریزی می شه.

_کارمون درسته؟_چاره دیگه ای نبود.هر کس دیگه ای هم جای ما بود همین کار و می کرد.

_دخترم به دلت بد نیار،برو خدا پشت و پناهتون باشه.

_عجله کن صنوبر ،دیر می شه.

بی بی  را م

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 149
بازدید کل : 2578
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1