اسرار یک شکنجه گر {قسمت اول}
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

سال سوم ابتدایی بودم .درست اول انقلاب.زنگ مدرسه رو که میزدن مثل برق از جام بلند میشدم کیف قهوه ای چرمیمو برمیداشتم و میدویدم طرف ساندویچی هوشنگ خان . بار ها شده بود سر همین حرکت ،کتک مفصلی از معلم خورده بودم اما مگه آدم میشدم ؟بازم تا زنگ میخورد ،دست خودم نبود هجوم میبردم به در.
‫اما اونروز خوشبختانه قبل از اینکه زنگ بخوره یه کتک مفصلی از معلمم خورده بودم و میدونستم دیگه کاری باهام نداره .
‫راستش با بغل دستیم که اسمش محسن بود داشتیم یواشکی به جلوییمون کرم میریختیم و میخندیدیم.یه پوست پرتغالی که توی زنگ تفریح خورده بودیمو با خودموت آورده بودیم تو کلاس ،با ته خودکار بیک فشار میدادیم روش بصورتی که قالبی و گرد وارد لولهءخودکار بشه و بعد با مغز خودکار دو سه سانتیمتر فرو میکردیمش توی لولهءخودکار و بعد دوباره ته خودکارو توی پوست پرتغال فرومیکردیم و با مغز خودکار فشارش میدادیم تو .عین آمپول به جلوی لولهءخودکار بیک که کمی باریک بود فشارش میدادیم .بعد پس کلهءیکیو نشونه میگرفتیم و با یه فشار شلیک میکردیم.
‫وای چه خاصیتی داشت این یه تیکه پوست پرتغال !!!چقدر سرگرممون میکرد.یادمه زمستونا کنار بخاری کلاس میشستیم و پوست پرتغالو با انگشتامون از دوطرف تا میکردیم بطرف آتیش بخاری. انگار اسپری زده باشی ،یهو آتیشی بپا میشد که ذوق مرگمون میکرد .
‫گاهی هم یه تیکشو میذاشتیم روبخاری تا بوش بپیچه و بوی گند عرق و گندی که تو کلاس پیچیده رو از بین ببره . صدای معلم از سر کلاس بلند میشد که:کدوم کره خری باز پوست پرتغال انداخته تو بخاری؟بردارینش خفمون کرد .هی ...هی ...هی... یادش بخیر
‫بله داشتم میگفتم .سرگرم کرم ریختن به جلوییامون بودیم که یهو حس کردم یچیزی چسبید به گوشمو کشیدم بالا
‫منم با سر کج یه وری از جام بلند شدم گفتم:آی‌‌آی آی آی خانوم ببخشین غلط کردم .
‫یه پس گردنی زد بهم و بردم جلوی تخته و با دوتا دستش دوتا گوشمو گرفت و با حسی توأم با نفرت و لذت گفت:میخوام روغن چراغشو در بیارم . نوک پاهام ایستاده بودم و حس میکردم گوشام چنان داره پیچیده میشه که بزودی کنه میشه .یهو ولم کرد و با چوب شروع کرد تا دم نیمکت و پشت میزم بدرقه کردن .
‫چشمم افتاد به محسن که از وحشت چساش داشت از کاسه درمیومد.ناخودآگاه خندم گرفت آخه محسن وقتی میترسید موهای سرش سیخ میشد ،انگاری که برق گرفته باشدش . دهنشم واز میموند بطوری که میشد یه سیب لبنانی توش چپوند .ناخودآگاه زدم زیر خنده که یهو حس کردم انگار یکی داره با کلَّم طبل میزنه .
‫خانوم معلم باتمام حرص و نفرت داشت تو سرو کلم میکوبید وفحش میداد .انقدرزد تا خسته شد .نمیدونم خانومی به این جوونی و ظریفی چطور انقدر دستش سنگین بود!!!؟؟؟ شاید هم من زیادی کوچیک بودم که فکر میکردم دستش سنگینه .
‫همونجور که یقهءمن تو دستش بود به محسن گفت :گمشو برو جلو تخته وایسا . محسن که زیر لب میگفت غلط کردم خانوم ببخشید ،یواش یواش رفت دم تخته ایستاد .
‫خانوم معلم هم منو هل داد رو نیمکت وبا نفرت گفت .برو گووووومممم شووووو.‫یادش بخیر این جملهء ،برو گوووومممم شووو رو با چه لذتی تو زنگ تفریح بهم میگفتیم و میخندیدیم .
‫خلاصه محسن هم یه کتکی خورد و امد نشست سرجاش . البته اونجور که من خوردم ،محسن کتک نخورد چون هم خودش هرچی خانوم معلم میگفت چشم چشم میکرد و هم خانوم معلم از بس منو زده بود خسته شده بود .
بگذریم،‫خلاصه تازنگو زدن من پریدم بیرون از کلاس .آخ که چه حالی میداد ،تواون سوز و سرما گوشام که بوسیلهءخانوم معلم ۳۶۰ درجه پیچیده شده بود عین بخاری داغم میکرد و عین قلب میزد .
‫عشقم این بود که توراه بین خونه و مدرسه یا ساندویچی هوشنگ خان برم یا اگه پول زیادی نداشتم پیراشکی بخرم .
‫خوشبختانه اونروز یه پنج تومنی تو جیبم بود .دویدم تا دم ساندویچی هوشنگ خان و از پله ها رفتم بالا ،هوشنگ خان خودش پشت دخل بود با نگاهی مشتاق و دهنی پر از آب گفتم یه ساندویچ سوسیس با آب .
‫بعد رفتم پشت میز و روی صندلی نشستم و با اشتیاق به دیس سالادالویه و مرغ و مغز و شیشه های نوشابه که توی ویترین یخچال بود خیره شدم . هوشنگ خان گفت:خیارشور بذارم؟
‫همونطور که محو تماشای ویترین وغذاهای توش بودم بیخیال گفتم:بله .بعد یهو گفتم:نه نه نه نمیخوام .
‫بابیحوصلگی گفت:آخر بذارم یا نه؟
‫گفتم نه مرسی .خیارشورای ساندویچی ها عین بادمجون شل و ول یا اسفنجی پر از آب نمک بود که گند میزد به ساندویچ . حتی گوجه هاشونم گاهی مونده و خراب بود .
بعد از مدت کمی هوشنگ خان ‫با بیحوصلگی و خستگی اومد وپیش دستی که توش ساندویچ بود رو گذاشت جلوم رو میزو گفت:لیوان دم شیر آبه .بردار بعدشم شیر آبو ببند .
‫عین بچه مودبا با ترس گفتم :چشم
‫هله هوله های دوران مدرسه هم عالمی داشت .الان که یادش میفتم باخودم میگم :ما چجوری زنده موندیم؟
‫لواشکایی که روش مگس قدم میزد ،آلوچه هایی که با پلاستیک کثیف بسته بندی شده بود ،برنجک،گندم بو داده ،آبنباتی که دکه ای با دست دماقیش بهمون میداد ، آبنبات رنگ وارنگی که اندازهء مداد بود و میذاشتیم لای دستمون و سرشو میذاشتیم تو دهنمون و مثل انسانهای اولیه که با چرخوندن چوب میخواستن آتش درست کنن ،مدام بین دستمو میچرخوندیمشون و یه عالمه آت و آشغالیکه هرکدومشو الان بخورم باید سه هفته تو بیمارستان بستری بشم .
‫ساندویچم داشت تموم میشد ،احساس کردم در ساندویچ فروشی باز شد ،سرمو آوردم بالا دیدم یه پسری هم سن و سال خودم،۹−۱۰ ساله باکت و شلوار کهنه ای که به تنش زار میزد ،دست یه دختر بچهءهفت سالهء کوچولویی رو گرفته و داره میاد تو .
‫یجور قیافهءمردونه ای بخودش گرفته بود که انگار چهل سالشه .با صدایی محکم که سعی میکرد کلفت جلوه بدش سلام کرد ،اما هوشنگ خان اصلا محل نذاشت.
‫دوباره بلندتر گفت؟سلام آقا .
‫هوشنگ خان باحالتی عصبی جواب داد :سلام ،سلام ،چی میخوای؟
‫پسر همونجور که دست خواهرش تو دستش بود اومد پشت ویترین یخچال . چشمای دختر کوچولو از اشتیاق گرد شده بود و کل یخچالو با نگاهی هوس انگیز برانداز میکرد .
‫پسر از هوشنگ خان پرسید :سوسیس چنده؟
‫هوشنگ خان گفت:۵ تومن .
‫پسر باز پرسید:نصفش چنده ؟
هوشنگ خان ‫باتشر جواب داد:نصفه نمیفروشیم
تودلم گفتم :دروغ میگه ها ،همه میفروشن خودشم میفروشه ها. ۲۵زاره‫
‫پسر دستشو کرد تو جیبش و سکهءدوتومنی رو دراورد و گفت:با دوتومن چی میدید؟
‫هوشنگ خان بلند گفت:کوفت ،کوفت میدیم .
‫از جام بلند شدم ،میدونستم هوشنگ خان عصبانیه امکان داره سر منم داد بزنه
‫پسر بچه که انگار به غرورش بر خورده بود دست خواهرشو کشید و گفت :بیا بریم اینجا چیز خوبی نداره .
‫هوشنگ خان از جاش بلند شد و پیشبند کثیفی که دور شکم گندش بسته بودو باز کرد و گفت:چیز خوب داریم ،تو پولشو نداری .بعد دست کرد تو یخچال و یه همبرگر برداشت و انداخت روی اجاق و گفت :الانم یه همبرگر میخورم کیف میکنم .
‫بعد بالبخندی که میشد نفرتو توش دید به پسر بچه خیره شد و گفت ،بروبیرون بچه وقت نگیر
‫پسر کتشو صاف کرد و باز دست خواهر کوچولوشو کشید وبه هوشنگ خان با غرورگفت:خودمون داشتیم میرفتیم ،اینجا هم بدرد نمیخوره
‫هوشنگ خان با لحنی خشن و لاتی گفت:برو بینیم بابا برو نون بربری بخر بیشتر بدردت میخوره
‫دختر بچه که تا اون لحظه ساکت بود با اخم گفت:شیکمشو .بعد هردو از در رفتن بیرون
‫هوشنگ خان که شاکی شده بود زیر لب گفت:حرومزاده های ولد زنای گشنه گدا
‫بعد یهو بمن گفت:واسه چی منو بروبر نگاه میکنی؟خوردی ،برو دیگه
‫بدون اینکه چیزی بگم سریع از در اومدم بیرون .
‫دیدم پسره دم پله ها ایستاده و داره بند کفش کتونیه کهنهء خواهرشو میبنده و مثل مردای بزرگ میگه :این آشغالا که خوردن نداره ،پاتو کج نکن ،بذا اینجا ،آره بیا واست بیسکویت بخرم ،بهتره ،انقدر با این کفشات تو گل نرو ،خراب میشه ها .
‫دخترک میگفت باشه اما با تمام وجود داشت بویی که از ساندویچی میومدو استشمام میکرد . چشماش یه رنگی بود.چه رنگی؟نمیدونم ،نمیتونم وصفش کنم ،خیلی زیبا بود .حواسش به ساندویچی بود و انگار چیزدیگه ای رو نمیدید چهره ای کوچک ،اندامی کوچک و صدایی خیلی ظریف داشت .
‫نمیدونم چرا ولی خودبخود ایستاده بودم و محو تماشاشون شده بودم .
‫پسر از جاش بلند شد ،یهو چشمش بمن خورد و با تحکم گفت:کاری داشتید؟
‫جواب ندادم و راهمو کشیدمو رفتم
‫ادامه دارد....

منبع: عاشقان رمان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 143
بازدید کل : 2572
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1